رمان قسمت دویستونهم یالابگو... توي صورتم فریاد زد و من چشم بستم و از جا پریدم... - به..به خدا ... راجع به مینا بود... باید باهاش حرف میزدم... فریاد زد... - تو گوه میخوري بی خبر از من با یه مرد غریبه حرف میزنی... گوه میخوري... - نمی خواستم تو با مسئله مینا درگیر شی... به خدا کاري نکردیم... محکم روي ترمز زد و توي صورتم آمدوچانه ام اسیر دستش شد ... صداي بوق ماشین هاي پشت سر عجیب روي اعصاب بود... "- کاري میکردي که همینجا سرتو میبریدم... میخواستی چیکار کنی دیگه؟!... هاان؟..! من عوضی هزار بار بهت گفتم کاري داري به من میگی... سرخود شدي واسه من با استاد جنتلمنت قرار میزاري... روزگارتو سیاه میکنم محیا... سیاه... میدانستم خودش راکنترل میکند و وضعیتش این است... چانه ام را رها کرد و ماشین را راه انداخت... دیگر ساکت شده بودم... یعنی جرات حرف زدن را نداشتم... چیزي هم نگفت و سکوت کل ماشین را برداشته بود... گمان میکردم همه چیز تمام شده ... و تمام ذهنم را این پر کرده بود نکند عروسیمان را برهم بزند... نگه داشت جلوي خانه... - خوش اومدي... تکانی خوردم و با شک گفتم... - به ... به مامان اینا چی بگم... ترسناك نگاهم کرد... "- بگو امیرعباس اینقدر الاغه که زنش ول شده میخواد جمعش کنه... بگو غلط اضافی کردم... فکر کردي اینقدر بدبختی کشیدم که آخرش با گوه خوري اضافه تو بگم خوش اومدي... هري؟!... پدرم در اومده که یه ماه به عروسی بگم تموم شد؟!... نه محیا خانوم از این خبرا نیست... خوش شانس نیستی وایمیستم آدمت میکنم... آدم"... بغض گلویم را گرفت از لحنش... اما دلم حسابی گرم شده بود از خواستنش... پیاده شدم از ماشین و اشکم چکید... وارد خانه شدم و اشک هایم را پاك کردم... نمی خواستم کسی بفهمد مسائل میانمان را... و کمی در دل خود را سرزنش کردم... بابت افکاري که راجع به بهم زدن عروسی داشتم... باید محکم میبودم و عقل میکردم ناسازگاري مردم را... مردي که در اوج عصبانیت هم خودش را کنترل میکرد... و باز هم چه جالب که مرا زهر ترك کرد... با صداي عمه رشته ي افکارم پاره شد... سلام دادم و جوابم را داد... - پیدا کردي امیرعباس و مادر... سري تکان دادم... - بله عمه جون... با اجازه... - برو،برو مادر ... خسته اي استراحت کن... آري خسته بودم... زیاد هم خسته بودم... روزها با سرعت بیشتر از آنچه فکرش را میکردم میگذشت... و انگار امیرعباس با محروم کردنم از دیدنش تنبیهم میکرد... به همراه مادر و عمه براي خرید وسایل خانه ام میرفتم... و شاید هر دو سه روز یکبار در خانه سر میز شام کنار هم بودیم... و این تغییرات به حدي فاحش بود که حتی مادر و عمه هم سوالی نگاهمان میکردند... اما مگر میشد ازامیرعباس با آن اخم و جذبه اش که حالا غلیظ تر از همیشه هم بود چیزي پرسید... چندین بار مادر و عمه از من اما پرسیده بودند... که آیا مشکلی میانمان هست و من به نه گفتن کوتاهی اکتفا کرده بودم... و خدا میداند که هر شب بالشتم خیس بوداز اشک ... و دوري امیرعباسی که از آنهمه محبت حتی اخم و نگاهی هم نصیبم نمی کرد... تنها سه روز مانده بود به عروسی خانه انگار احدي هواي عروسی نداشت... آن از عمو و زن عمو که از رفتن پسرشان ماتم گرفته بودند... و دریا و دانیال هم اصلا از اتاقشان بیرون نمی آمدند... ساحل و محسن هم حسابی سرشان در زندگی خودشان بود و درگیر حال دائم خراب ساحل بودند... و نعیم حتی با تمام روحیه شادش انگار با رفتن دارا دل و دماغ گفتن و خندیدن نداشت... و آنهم از امیرعباس که تا دیر وقت سرکارش میماند... و وقتی هم که می آمد آنچنان اخم هایش در هم بود که جرات حرف زدن به کسی نمی داد... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀