💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_سی_و سوم
♥️عشق پایدار♥️
زندگی درسکوتی عجیب,شتابان میگذشت,پدرم ,همان پدر مهربان قبل شده بودومادر برای جبران ان سیلی تمام مهروعاطفه اش راخرجم میکرد وبیشتر از,قبل به من میرسید ونمیگذاشت آب در دلم تکان بخورد.
اما ته دلم از دست خاله کبری ناراحت بود,با اون برخورد اون روزش که با بدترین حالت رازهای مگوی زندگی مرا برملا کرد ومرا باعث مرگ مادرم معرفی کرد ,دلم ازش گرفته بود باهاش کمتر صحبت میکردم از نگاه های جلال میگریختم ,انگار یا هر نگاهش اتش غضبی را به جانم مینداخت غضبی که از نرسیدن به خواسته قلبی ام نشات میگرفت وتمام سعیم براین بود تا کمترباهاشون برخورد کنم,حتی از همصحبتی با فاطمه هم کناره گیری میکردم وروزها خود را در اتاق حبس میکردم وسرم را با دوخت ودوزهای تمام نشدنی گرم میکردم ,اخر من از رفتن بیرون منع شده بودم وخاله کبری وبچه هاش مثل شاهینی در کمین بودند تا مبادا من پا را از خانه بیرون گذارم ودر هر حال روز میگذرد و اما روزگار انجور که ما میخواهیم نمیچرخد واینک زندگی روی دیگرش را نشانم میداد.
یک ماه از آن طوفان میگذشت,بااینکه پدرخوانده ام ,آزادم گذاشته بود به شرطی که به طرف خیاطخانه نروم ,اما من میلی به خروج ازخانه نداشتم ,فقط یک بار برای ترمیم جلدقران به چندکتاب فروشی سرزدم که همه کتاب فروشی ها ,نشانی جایی را درمرکز شهرونزدیک مسجدجامع میدادند.که این کار راگذاشتم برای موقع مناسب تری.....
یک روز ,صبح زود باصدای بگو ومگوی پدرومادرم از خواب پریدم,تابه حال امکان نداشت این دو باهم بحث کنند ,این اولین بار بودکه اینچنین صحنه ای میدیدم.
مادرم میگفت:چکارکنم ,خواهربزرگمه,میگه همونقدرکه توحق داری ,منم حق دارم,میگه برای روزا بی بچه ایت,بچه شده ,الان دیگه سهمت تمومه ونوبتی هم باشه نوبت ماست.
وپدرم گفت:به خدا گناه داره,یک ذره وجدان داشته باشید این طفلک ضربه ی سختی خورده,بعدشم دختر درس خونده وهنرمندم رابدم به اون پسره که ده سال ازش بزرگتره واخلاقشم مثل زهرمار میمونه؟؟!!!
فهمیدم دوباره برای زندگی من است که به شور نشستن,دوباره سرپرستی من را بین خودشون تقسیم میکنند,خسته بودم.ودلشکسته ,کسی مهریتیمی ونداشتن پدر برجبینش خورد ,حق اظهارنظر ندارد
دیگه تحمل اینهمه کش وقوس وجنگیدن نداشتم ,خودم راسپردم دست سرنوشت......
وباز روزگار چرخید وچرخید ,گاهی بروفق مراد نیست ,اما همیشه هم تلخ نیست وشیرینیها در دل خود نهفته....
ادامه دارد