روایت دلدادگی قسمت ۷۶🎬 : شور و شوقی زیاد، همراه با جنب و جوشی تمام نشدنی در قصر برپا بود . هر کس پی کاری که بر عهده اش گذارده بودند ، میرفت ، کم کم سر و کله ی میهمانان هم پیدا شده بود . مراسم ازدواج تک دختر حاکم خراسان بود و از هر طرف باران هدیه های مختلف به سمت قصر باریدن گرفته بود. روح انگیز در حالیکه چهره اش از شادی میدرخشید ، مدام طول و عرض اتاق را می پیمود و گاهی جلوی آینه می ایستاد و لباس زیبایی را که پوشیده بود از نظر می گذراند و منتظر بود تا کار مشاطه ی قصر تمام شود و چهره ی زیبای دخترش را ببیند و سپس به همراه حاکم برای خواندن خطبه ی عقد به سمت حرم برود. بالاخره درب اتاقش را زدند و خدمتکاری به او خبر داد که مشاطه کارش تمام شده.. روح انگیز با حرکاتی که سرشار از شادی بود به سمت اتاق مورد نظر رفت ، وقتی داخل شد و صورت زیبای فرنگیس را که در نیم تاج زرّین و سکه های طلایی که بر پیشانی اش آویزان شده بود ، دید . زیر لب وان یکادی خواند و به او فوت کرد و خیره در چشمان درشت و زیبای دخترش با لحنی ذوق زده گفت : سریع اسپند و نمک آورید .... براستی که فرنگیس زیباترین دختر روی زمین است و بلافاصله دستی که پر از اسپند بود ، دور سر فرنگیس به گردش در آمد ، سرو گل ، دایه ی فرنگیس که او را چون جان خود دوست می داشت ، شروع کرد زیر لب ورد خواندن: شنبه زا، یک شنبه زا ، دوشنبه زا....نظر درگذر....به حق قران ...نظر درگذر... و فرنگیس با چشمانی بی روح به آینه ی پیش رویش که گرفته بودند تا خود را ببیند ، خیره شده بود و پلک نمی زد. روح انگیز پشت صندلی که فرنگیس نشسته بود ایستاد و از پشت سر به طوریکه آرایش و لباس عروس را بهم نریزد ، شانه های او را در بر گرفت و گفت : عروسک قشنگم...با دیدنت خیالم راحت شد که همه چیز رو به راه است ، من و پدرت زودتر به حرم می رویم و ان شاالله پشت سر ما، کاروان شما که برادرت فرهاد و سربازانش شما را همراهی می کنند ، حرکت می کند و سپس بوسه ای نا ملموس از گونه ی او گرفت و بدون اینکه بداند چه در دل دخترش می گذرد ، از اتاق خارج شد.... ادامه دارد.... 📝به قلم :ط_حسینی