سامری_درفیسبوک۲ قسمت_ششم بعد از کلی بلندگو گردانی در بصره و بغداد و نجف و...احمدالحسن و حیدرمشتت در بین عوام مردم ساده لوح به شهرتی دست پیدا کرده بودند، دقیقا مانند جنس های حراجی که بعضا وانت بارها در کوچه و خیابان در معرض دید عموم قرار میدهند و سعی می کنند جنسشان را با حرّافی قالب مردم کنند، اینها هم اعتقاداتی را که دست پخت موساد بود را به خورد عده ای ساده انگار و بی اطلاع دادند و حالا نوبت مرحلهٔ بعدی کار بود، احمدالحسن می خواست جای پایش را نه تنها در عراق بلکه در کشورهای اطراف سفت کند البته این مورد هم طبق نقشه و توصیهٔ اربابان یهودی اش بود، پس بنا را بر گسترش تبلیغات گذاشتند و اینبار تبلیغاتشان می بایست در آن سوی مرزها به گوش مردم می رسید. احمد همبوشی با حمایت موساد راهی بعضی از کشورهای عربی حوزه خلیج فارس شد اما قبل از رفتن، جلسه ای سه نفره در محل تاسیس مکتب برقرار شد. ساعت هشت شب بود که حیدرمشتت وارد مکتب احمدالحسن شد و چون همیشه او را مشغول مطالعهٔ کتاب هایی دید که موساد نشخوار کرده بود و در دهان گشاد احمدهمبوشی جاداده بود، او می خواست بر کتاب هایی که به نام او چاپ شده بود، تسلط کامل داشته باشد که اگر روزی کسی از مریدانش سوالی درباره موضوعی در این حیطه پرسید، بتواند پاسخگو باشد. حیدرمشتت که دید احمد همبوشی توجهی به او ندارد، تسبیحی را که برای فریب عوام همیشه در دست داشت، شروع به چرخاندن دور انگشتش کرد و گفت: به نظرت طرف دیر نکرده؟! همبوشی خیره به خطوط کتاب، جوابی به او نداد و حیدرمشتت دستانش را پشت سرش قفل کرد و بی هدف در عرض اتاق شروع به قدم زدن کرد. دقایقی بعد زنگ در را زدند و حیدر با شتاب به سمت در ساختمان رفت، ساختمان مکتب، ساختمانی جنوبی بود که شامل یک هال بزرگ و آشپزخانه ای کوچک و سرویس بهداشتی بود که دورتا دور هال با صندلی های چوبی پوشیده شده بود و میزی هم در وسط قرار داشت. حیدر در را باز کرد و قامت دراز و هیکل لاغر عیسی المزرعاوی ظاهر شد. احمد همبوشی از جا برخاست و همانطور که سلام و علیک می کردند به او تعارف نمود تا بنشیند. حیدر و عیسی هر دو روبه روی همبوشی روی صندلی نشستند، همبوشی بدون تعلل گلویی صاف کرد و گفت: آقای عیسی المزرعاوی، شما که قبلا از کم و کیف و هدف کار ما آگاه شده اید، درمورد مسائل مالی هم به توافق رسیده ایم، اینک موعد انجام کار است و برای اولین مأموریت، به شما ابلاغ می کنم که قرارست در سفری که ممکن است چندین ماه به طول انجامد آقای حیدرمشتت یا همان یمانی ظهور را در ایران همراهی کنید، آنطور که به من گفته اند، شما به مناطق ایران آشنا هستید و کمابیش در آنجا دوستانی دارید که با کمک آنها می توانید پیام ما را به مردم ایران و البته علمای آنجا برسانید و به هر نحو ممکن آنها را با ما همراه سازید. عیسی نگاهی به حیدر کرد و گفت: شما طبق قرار حق و حقوق مرا بدهید و من قول میدهم تا آخرین روز اقامت حیدر مشتت در ایران، همراهش باشم، اما لازم است که بگویم، بعید می دانم علمای ایران با ما همراه شوند، آنجا اساتید حاذقی هست که به راحتی فریب ما را نمی خورند... احمد همبوشی که دوست نداشت اول راه سخنان ناامید کننده بشنود گفت: کتاب هایی تحت اختیارت قرار میدهم که ماهرترین اساتید را گیج کند، شاید نتوانی آنها را با خودت همراه کنی اما مطمینا نمی توانند مخالفت هم کنند چون تا بخواهند کتب و ادله ما را کالبد شکافی کنند، ما مریدان از عوام برای خود یافته ایم. عیسی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: خیلی خوشبین هستید اما امید ما فقط روی مردم ساده لوح و البته محب اهل بیت و دوستدار امام زمان هست و ما باید رگ ارادت به امام دوازدهمشان را قلقلک دهیم آنها خودشان به سمت ما خواهند آمد.. احمد همبوشی از جا بلند شد و به طرف کمدی که در انتهای هال که به آشپزخانه می خورد رفت، کلیدی از جیبش بیرون آورد در کمد را باز کرد و پاکتی نسبتا بزرگ را از داخل کمد بیرون آورد، پاکت را روی میز گذاشت به آن اشاره کرد و گفت: فعلا این دلارها را بردارید، بعد از برگشتن دوبرابر این مبلغ را به شما خواهم داد،در ضمن خرج و مخارج سفر هم با ماست که در اختیار حیدرمشتت میگذارم... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞