♥ ⊱╮ღ꧁ ꧂ღ╭⊱ ♥ ≺⊱• #ܢܚ݅ߊ‌ܘ_ܦ‌ܠܢ‌ܩܢ بعد از کلی کلنجار رفتن، بالاخره راضیش کردم که بره! ولی مطمئن بودم که مجدد شب برمیگرده! جلوی در بیمارستان بودم... اومده بودم یکم هوا بخورم، فضای بیمارستان و بوی ضد عفونی کننده و الکل حالمو بد میکرد! زیادی این بو رو استشمام کرده بودم... روی نیمکت نشسته بودم و داشتم هوای ابری و پاییزی رو تماشا میکردم ولی فقط فکرم پیش نوید بود! یه پرادو مشکی دقیقا جلوی در وروی بیمارستان پارک کرد و بعد راننده‌اش پیاده شد و در عقب رو باز کرد! یه مرد حدودا 50،55 ساله ازش پیاده شد! چ جلال و جبروتی داشت! کت و شلوار مشکی و خوش دوختی تنش بود! موهای جو گندمی و ریش های بلند به همون رنگ! هیکل رو فرم و خوبی داشت، تو سن خیلی خوب جلوه میکرد! یه مرد قد بلند و هیکلی هم از ماشین پیاده شد و عینک آفتابی زده بود! و پا به پای این مرد راه میرفت! حدس میزدم خودش باشه! اون کایا بود. ادامه داستان👎