♥ ⊱╮ღ꧁ ꧂ღ╭⊱ ♥ ≺⊱•
#ܢܚ݅ߊܘ_ܦܠܢܩܢ
#پارتـــ458
بعد از کلی کلنجار رفتن، بالاخره راضیش کردم که بره!
ولی مطمئن بودم که مجدد شب برمیگرده!
جلوی در بیمارستان بودم...
اومده بودم یکم هوا بخورم، فضای بیمارستان و بوی ضد عفونی کننده و الکل حالمو بد میکرد!
زیادی این بو رو استشمام کرده بودم...
روی نیمکت نشسته بودم و داشتم هوای ابری و پاییزی رو تماشا میکردم ولی فقط فکرم پیش نوید بود!
یه پرادو مشکی دقیقا جلوی در وروی بیمارستان پارک کرد و بعد رانندهاش پیاده شد و در عقب رو باز کرد!
یه مرد حدودا 50،55 ساله ازش پیاده شد!
چ جلال و جبروتی داشت!
کت و شلوار مشکی و خوش دوختی تنش بود!
موهای جو گندمی و ریش های بلند به همون رنگ!
هیکل رو فرم و خوبی داشت، تو سن خیلی خوب جلوه میکرد!
یه مرد قد بلند و هیکلی هم از ماشین پیاده شد و عینک آفتابی زده بود!
و پا به پای این مرد راه میرفت!
حدس میزدم خودش باشه!
اون کایا بود.
ادامه داستان👎