#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_پنجاه_شش
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
توی همون روزها امید هم درسش تموم شد و وارد بازار کار شد..با یه دختری هم در ارتباط بود اما تصمیم گرفت تا خدمت سربازی نرفته ازدواج نکنند..منو هما هم به نظرش احترام گذاشتیم و حرفی نزدیم….لعیا همچنان با شوق و ذوق درس میخوند و چون من میبرد و میاوردم با دوستاش و هم کلاسیهاش آشنا بودم..یه روز که رفتم دنبال لعیا بهش گفتم:لعیا!!باباامروز چطور بود؟لعیا با خنده گفت:دوست داری شفاف بگم؟؟گفتم:معلوم که میخواهم…لعیا گفت:راستش امروز یکی از بچه های دوره ی تخصص اطفال ازم خواستگاری کرد…ته دلم خوشحال شدم چون هیچ وقت فکر نمیکردم بخاطر شرایط جسمیش کسی ازش خواستگاری کنه اما به روی خودم نیاوردم و با تعجب گفتم: خب!!شما چی جواب دادید؟؟لعیا گفت:بهش گفتمکه باید بیشتر در این باره حرف بزنیمچون کسی که قراره با من ازدواج کنه باید خیلی چیزهارو در مورد من بدونه.از جواب لعیا احساس شعف کردم که دخترم چقدر پخته شده و خوب حرف میزنه…برای همین گفتم:درسته بابا جان!!!هر تصمیمی که فکر میکنی درسته همونو انجام بده…..
ادامه در پارت بعدی 👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir