اون شب دل من شکسته و دنیا برام تیره و تار شده بود اما بقدری خواهرم سوزناک گریه میکرد که  این من بودم که بهش  دلداری میدادم و ارومش میکردم…….. برای اینکه بیشتر ناراحت نشه، نگفتم که من از زمان  خواستگاری و خرید حلقه و کارای دیگه اش ،همه رو میدونستم…… خلاصه خواهرم  گوشی رو قطع کرد…..هنوز  گوشی رو نزاشته بودم روی زمین که دوباره زنگ خورد……. این دفعه  داداش بزرگم بود…… اونم بااسترس گفت:چه خبر آبجی کوچیکه ….؟؟؟ گفتم:میدونم ،داداش …!!…وحید بدون اجازه من کاری نمیکنه….من در جریان بودم…. داداش گفت:راستش بگو ساره..!!….الان حالت چطوره،؟؟؟ الکی گفتم:باور کن خوبم…..وقتی خودم راضی بودم چرا باید حالم بد باشه…؟؟ داداش گفت:من باور نمیکنم ….تا تورو از نزدیک نبینیم ،نمیتونیم قبول کنیم…..حاضر شو میام دنبالت تا ببرمت روستا(منظورم همون شهرستان) پیش مامان اینا…..   گفتم: باشه ……حاضرم….. داداش اومد و منو با ماشینش برد خونه ی خودشون…… میخواستم خودم از نزدیک باخانوادم صحبت وقانعشون کنم….. تا رسیدیم  روستا ،دیدم…. اوووو…..چه خبره….همه اعضای خانواده جمع بودند…..از زن داداشها گرفته  تا  خواهرام….. همه خونه داداش بزرگم جمع شده بودن….. کلی حرف زدیم….با بغض و گریه…..با ناراحتی و عصبی…..اما  تمام حرف من  این بود که وحید به من خیانت نکرده…. وحید کار بد و دور از  قانون  وشرع  انجام نداده و حق داره که پدربشه و....و....و…… در نهایت خانوادم گفتند: عیبی نداره….حالا که میگی اونم حق داره پدربشه،،خوب بشه  اما تو هم بدون که زندگی با هوو  خیلی سخته….نظر ما اینکه ازش جدا بشی… بهترین کار اینکه اول کاری طلاق بگیری تا رابطتون به دعوا و کتککاری نرسیده…. هرچی خانواده گفتند  من زیربارنرفتم و گفتم:نه…. وحید به من قول داده زندگیمو بهتر از قبل کنه…..تازه  گفته اخلاق خودشو هم تغییر میده و میشه  همونی که من میخواهم…..در ضمن  وحید قبل از اینکه با اون دختر عقد بکنه ،به من قول داد ،اگه تایکسال بچه دارنشد اونو طلاقشو میده……من با وحید حرف زدم و قول و قرار گذاشتیم  باید ببینم چقدروحرفاش میمونه…… خانواده وقتی دیدن حریف من نمیشند بیخیال شدند ….. چندروز خونه ی داداشم موندم تا بالاخره  وحید اومد دنبالم و رفتیم خونمون……از رفتار وحید خیلی تعجب کردم آخه  خیلی مهربون شده بود…..انگار که خودش هم فهمیده بود که دل منو شکونده و داشت با رفتارش دلمو بدست میاورد……… چند ماه گذشت و بالاخره وحید یه خونه برای فرشته اجاره کرد،،،البته منطقه ی پایین تر از خونه ی ما…..وسایل زندگی هم بعنوان جهاز براش گرفت و طی یه مهمونی و ارایشگاه رفتند زیر یه سقف……(دقیقا سه سال پیش)…. هنوز خونه ایی که من داخلش ساکن بودم بالاشهر و سه‌خوابه بود….همزمان با شروع زندگی وحید و فرشته قرار داد خونه ی من داشت تموم میشد….. من که تصور میکردم دوباره تمدید میکنه و همونجا میمونیم با خیال راحت نشسته بودم که دو روز بعد اقا داماد تشریف اورد پیش من….. فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم:وحید..!!…این ماه باید قرارداد رو تمدید کنی….فراموش که نکردی…؟؟؟؟ وحید کفت:تمدید نمیکنم ،آخه الان مسیرم به اینجا دور شده و نمیتونم هر روز بهت سر بزنم…..میخواهم به صاحبخونه بگم که پولمو اماده کنه تا تخلیه کنیم….. گفتم:پس باید دنبال خونه باشیم…. وحید گفت:الان که فصل جابجایی نیست…..من میگم یه مدت بریم خونه ی مامانم اینا تا یه جای مناسب که در شان زن اولم که تاج سرمه پیدا کنم….. ادامه پارت بعدی👎