#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۳۶و۳۷
دوباره پولهارو اوردم و توی اتاق بچه ها قایم کردم.مریم از دیدن پولها خیلی خوشحال شده بود و انگار نور امیدی توی چشم هاش پیدا شده بود و دیگه چشم هاش بی فروغ نبودن.شب بعد دوباره احسان به سراغ مریم رفت و مریم که به فرار کردن امیدوار شده بود اعتراضی نکرد. ولی بعد از رفتن احسان صدای گریه هاش تا صبح قطع نشد.دلم به حالش میسوخت تصمیم گرفتم خودم با احسان حرف بزنم گفتم شاید به حرف من گوش بده. کنارش خوابیدم میدونستم بیداره به سمتش چرخیدم و گفتم چرا این کارو میکنی؟ دلت به حالش نمیسوزه؟ ببین صدای گریش تا اینجا هم میاد. فکر نکن دو دقیقه دیگه تموم میشه میره تا صبح همینطور اشک میریزه.احسان خودشو به خواب زده بود و حرفی نمیزد دستی به صورتش کشیدم و گفتم من اینجام کنارتم من زنتم چرا میری سراغ اون. بعد از حرفم چشماشو باز کرد و گفت تورو نمیخوام. میدونی چیه اون موقع ها که دختر خونتون بودی هر بار میدیدمت آب از دهنم راه می افتاد. با خودم میگفتم تورو حتما باید یه بار امتحانت کنم. ولی بعد که ازدواج کردیم دیدم آش دهن سوزی نیستی دلمو زدی.دستشو روی موهام کشید و موهایی که توی صورتم بود پشت گوشم زد و بالاترو نگاه کرد. به ماه گرفتگی روی پیشونیم چشم دوخت و گفت ازش متنفرم تو ناقصی بدنت لکه داره هر بار میبینمت این ماه گرفتگی روی پیشونیت حالمو به هم میزنه.مريم از تو خیلی بهتره دیگه دلم تورو نمیخواد. خودمو از زیردستش بیرون کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. چندش ترین آدمی بود که توی زندگیم دیده بودم. با خودم فکر میکردم که چجوری یه ادم میتونه اینقدر پست و حال به هم زن باشه. گوشه ی سالن نشستم و دستی روی پیشونیم کشیدم.روی ماه گرفتگی که یکی حال به هم زن میدیدش و یکی عاشقش میشد و ماه پیشونی صدام میزد. اشک هام شروع به ریختن کرد. با خودم گفتم بعد از این که از این جهنم بیرون رفتم اولین کاری که میکنم پیدا کردن حبيبه. پیداش میکنم و هرکاری میکنم منو ببخشه دیگه نمیتونستم بعد از اون همه بدبختی دوری حبیبم تحمل کنم من باید به اون میرسیدم.دو هفته گذشته بود و احسان بیشتر مریمو اذیت میکرد. مریم اصلا اعتراض نمیکرد و فقط صبح تا شب درباره ی این که قراره از این خونه بریم و راحت بشیم حرف میزد.پول زیادی جمع کرده بودیم و کم کم داشتیم برای رفتن از این خونه اماده میشدیم. اون شب وسایلمونو جمع کرده بودیم و همشو توی یکی از کمدها قایم کرده بودم. قرار بود فردا صبح بعد از این که احسان از خونه بیرون رفت به یکی از شهرهای اطراف تهران بریم. تصمیم داشتم به شهر حبیب اینا برم ولی بعد با خودم فکر اولین جایی که ممکنه دنبالمون بگردن اونجاست. نظرم عوض شد به مریم گفتم یه مدت توی یه شهر دیگه زندگی میکنیم اب ها که از اسیاب افتاد به اون شهر میریم تا بتونم حبیبو پیدا کنم. مریم از موضوع خبرداشت و یه جورهایی سنگ صبورم بود همیشه باهاش درد و دل میکردد و اون هم دلداریم میداد.اون شب هردومون پر از هیجان بودیم من تپش قلب گرفته بودم و حسابی استرس داشتم. احسان نزدیک های ساعت یک بود که به خونه اومد دوباره مست بود و تلو تلو میخورد. کاری به کار مریم نداشت و به سمت اتاق خواب راه افتاد. اتاق بچه ها کنار اتاق ما بود و فاصله ی بین دو تا اتاق فقط یه دیوار بود.احسان به اتاق ها که رسید پاش به فرش گیر کرد ولی خودشو جمع و جور کرد و دستشو به دیوار گرفت. سرش پایین بود و جاییو نمیدید. ناگهان مسیرشو عوض کرد و پاشو توی اتاق بچه ها گذاشت ولی همین که اومد وارد اتاق بشه پاش به لبه ی فرش گیر کرد و زمین خورد. فرش جمع شده بود و احسان روی زمین افتاده بود و از درد ناله میکرد. مریم که کنار من وایساده بود و از ترس میلرزید یهو روی صورتش زد و گفت پولا. سریع بسمت اتاق رفتم. خونه زیاد روشن نبود و توی دلم خدا خدا میکردم که بخاطر حال بدش پولارو ندیده باشه. فرش کاملا از روی پول ها کنار رفته بود و نصف پول ها بیرون بود.به اتاق رسیدم و زیر بغل احسانو گرفتم. احسان دست دیگشو به دیوار گرفت خواستم بلندش کنم که پسم زد و گفت برو اون طرف. دستشو روی زمین گذاشت و اونجا بود که تازه فهمیدم بدبختی چیه.احسان دستشو دقیقا روی یه دسته از پول ها گذاشته بود.توی حال خودش نبود ولی اونقدر هم حالش بد نبود که چیزی متوجه نشه.دستشو روی پول ها کشید و مثل برق گرفته ها با دست دیگش لامپ اتاقو روشن کرد.چشم هاش که معلوم بود درست جلوشو نمیبینه باز تر از حد معمول کرد و بعد ناگهانی فرشو کنار زد و همه ی پول هایی که زیر فرش چیده بودمو دید.با چشم های به خون نشسته نگاهی به من کرد و داد زد اینا چیه؟چه غلطی میخواستی بکنی؟ چند قدم عقب رفتم و به دیوار اتاق خوردم. احسان دستشو به دیوار اتاق گرفت و بلند شد قبل از این که از اتاق بیرون برم موهامو توی دستش گرفت و شروع به کتک زدنم کرد.
ادامه پارت بعدی👎