#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_صد_نه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
دردهام زیادشده بودچیزی نمیتونستم بخورم شکمم اب اورده بودرنگم زردشده بودحالت تهوع امانم روبریده بودنجمه مادرم خیلی اصرارداشتن بستری بشم اماقبول نمیکردم میخواستم توخونه ی خودم کناربچه هام باشم..تو این مدت چندباری خواستم به پدرم وافسانه زنگبزنم اماروم نمیشد میدونستم به این راحتی نمیبخشنم یه روزکه دیگه حالم خیلی بدشدرفتم بیمارستان برای تخلیه ی اب شکمم به مادرم گفتم اگرزنده برگشتم لطفامن روببردیدن افسانه پدرم میخوام حلالیت بطلبم..مادرم فقط گریه میکردمیگفت توخوب میشی اوناهم میبخشنت..خلاصه خداخواست یه فرصت دیگه بهم دادمن برگشتم خونه دوروزبعدش افسانه پدرم امدن دیدنم میدونستم کارمادرمه..پدرم افسانه تامن روبااون قیافه دیدن زدن زیرگریه پدرم بعدازسالهابغلم کرداماافسانه فقط نگاهم میکرداشک میریخت..اون روزازافسانه خواستم من روببخشه سکوت کردهیچی نگفت..پدرم ازاون روزامدکنارمون موندکم کم رابطه اش بامامانم بهترشدهردوتاشون مراقبم بودن..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir