#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_صد_یازده
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
وقتی مادرم گفت ببریمش شایدامام رضاشفاش بده بابام کوتاه امدگفت برای چندروزی هتل رزرومیکنم باهواپیمامیریم که اذیت نشه..برای بردن بچه هابایدازخانواده ی حامداجازه میگرفتیم همون روزمادرم به خانواده ی حامدزنگزدجریان روگفت:فکرنمیکردم قبول کنن ولی درعین ناباوری مادرحامدمیگه ماهم باهاتون میایم میخوایم بریم سرمزارپسرمون..خلاصه پدرم برنامه ی سفررواوکی کردچندروزبعدش باخانواده ی حامدعازم مشهدشدیم..بعد از سالها دو تا خانواده که چشم دیدن هم رونداشتن با هم همسفر شدن وقتی رسیدیم مشهدرفتیم هتل چند ساعتی استراحت کردیم بعدرفتیم سر خاک حامدخیلی نگران حال بچه ها بودم میترسیدم بادیدن مزارحامدگذشته براشون تداعی بشه اماخوشبختانه هیچ عکس العملی نشون ندادن..پدرومادرحامدخیلی گریه کردن همونجاقسم خوردم گفتم تواین جدای هیچ نقشی نداشتم وبعدازتصادف چندباری خواستم بهتون بگم ولی حامدنمیذاشت من رومدیون کرده بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir