#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_بیست ودو 🌺
بهمن بعداز چهار ساعت با همون لباسهای معمولی و خونگی اومدو گفت:بیا بریم یه جای خلوت،،،اینجا ممکنه کسی مارو ببینه…..
گفتم:من زیاد وقت ندارم….مادر یاسر صدبار زنگ زده……کم کم داره بهم شک میکنه…..
بهمن گفت:باشه….پس بیا بریم همین نزدیکیها یه رستوران تا برات تعریف کنم…..
گفتم:باشه بریم…..
رفتیم داخل یه رستوران دنج و اروم ….بعداز اینکه غذا سفارش داد گفتم:خب ….تعریف کن من منتظرم……
بهمن گفت:راستش نمیدونم چطوری بگم که بهت برنخوره……
گفتم:بگو….هر جوری که دوست داری….من ناراحت نمیشم……
گفت:فهیمه فهمیده…..از صبح گیر داده بود که تو با یکی قرار داری…..
گفتم:چطوری….؟؟؟فهمیده که منم؟؟؟
گفت:نه ….ولی میگفت که میدونم با یه نفر در ارتباطی……تهدیدم کرد و بعدش هم زنگ زد به مادرش و باهاش صحبت کرد و به حالت قهر رفت خونشون…………
گفتم:خب…..حالا میری دنبالش؟؟؟؟
بهمن گفت:رفتم دنبالش اما نیومد….بدجور عصبی و ناراحته…….
گفتم:خب ….حالا میخواهی چیکار کنی؟؟؟؟
گفت:همین دیگه…..اومدم اینجا که در مورد مشکلم ازت مشورت بگیرم،….
من در حال خوردن غذا بودم اما بهمن همش با غذا بازی بازی کرد…..
گفتم:چیزی نخوردی که….
گفت:اشتها ندارم…..
گفتم:تصمیمت چیه؟؟؟میخواهی فهیمه رو چیکار کنی؟؟؟؟
گفت:امروز رفتم دنبالش نیومد…..شب هم میرم….امیدوارم آشتی کنه و برگرده،،،انشالله وقتی برگشت،،، اگه بخواهم تلفنی باهات حرف بزنم یا قرار بزارم دوباره شک میکنه…..اونوقت چیکار کنم؟؟؟؟
یه کم عصبی شدم و گفتم:چرا میپیچونی؟؟حرفتو بگو……
بهمن با من من گفت:راستش من اهلش نیستم،،،،تا حالا فکر میکردم میشه ولی نشد…..من تا به امروز توی ۱۰سال زندگی با فهیمه اصلا بحث جدی نداشتم و الان هم نمیخواهم داشته باشم……
پریدم وسط حرفشو گفتم:منظورت اینکه رابطمونو قطع کنیم؟؟؟
بهمن گفت:شرمنده ام…..من توان اینو ندارم که زندگیم همش توام با ترس و دلهره و استرس باشه یا اصلا دوست ندارم زندگیم با فهیمه از هم بپاشه….من ،،من …فهیمه رو خیلی خیلی دوست دارم……تا اینجاش هم فقط میخواستم بهت کمکم کنم که آخراش توام با هوس شد…..
عصبی صدامو بردم بالا(،جوری که کارمندای رستوران متوجه شدند) و گفتم:تو که میترسیدی چرا با احساسات من بازی کردی؟؟؟
بهمن گفت:نمیدونستم اینجوری میشه…..فکر میکردم حالا دور از چشم فهیمه گاهی پیش تو هم میام…..من نمیتونم روی زندگیم ریسک کنم…..لطفا درکم کن……
گفتم:باشه،،،هر جوری که راحتی….ولی بدون که با من بد کردی…..
گفت:لطفا شمارمو هم از گوشیت پاک کن….
بهم خیلی برخورد،،،،با جدیت گفتم:همین الان اینکار رو میکنم و من هم نمیخواهم حتی برای احوالپرسی هم بهم زنگ بزنی…..
بهمن گفت:من دیگه شماره اتو ندارم چون محلی که قرار داشتیم تا از دور دیدمت اول شماره رو پاک کردم تا وسوسه نشم و دوباره بهت زنگ بزنم…..ولی اگه خواستی دوستیتو با فهیمه ادامه بدی اون به خودت بستگی داره چون نمیدونه با تو در ارتباط بودم……
گفتم:متوجه شدم…..پس بهتره بلند شم برم،،،،،نمیخواهم فهیمه هم مثل خودم بشه،،،،،کاش یاسر هممثل تو بود……خداحافظ……….
بهمن گفت:میخواهی برسونمت….؟؟؟؟
برای اینکه ته مانده ی غرورمو حفظ بشه بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:نه ممنون….خودم همینجوری که اومدم ،،،میرم،،،
از رستوران اومدم بیرون …..جلوی اشکمو بزور گرفتم تا مردم نگاه نکنند……حالم خیلی بد بود…..حس میکردم تحقیر شدم،….زیر پای یه مرد له شدم…..کاش همه ی مردها مثل بهمن بودند تا هیچ خیانتی رخ نمیداد….
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir