#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هشتاد_یک
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
رفتم تواتاق یادم افتادیه طرح بایدروقالی بزن نشستم پای دارقالی که طرح روبزنم تایادم نرفته همون موقع علیرضا امد دید مادرش داره جارومیکشه من پای دارقالی هستم ناراحت شدبه مامانش گفت بریم تامن به خودم بجنبم رفتن!!سرم روازپنجره دراوردم گفتم کجامن ناهاردرست کردم ولی جوابم روندادمنم گفتم چقدربیشعوری همین یه کلمه حرف من باعث شدعلیرضابیادبالاکارمون به بزن بزن بکشه..باضربه ای که علیرضابه دستم زدانگشتم ضربه خوردطوری که ازدردش اشکم درامد.مامانشم امدمن روهول دادخوردم به دیوارهرچی ازدهنش درامدبهم گفت زنگزدم به بابام گفتم ببایدکه علیرضا مادرش آبروبرام جلوی درهمسایه نذاشتن..بابام سه تاداداشام امدن دیدن سرصورت من زخمیه خواستن علیرضاروبزنن که مادرش جلوشون وایسادگفت بایداول من روبزنید..خلاصه بابام کلی باهاش حرفزدگفت حیف نیست الکی الکی داری زندگیت روخراب میکنی من مهسارومیبرم خونمون اماشب بیادنبالش..درد دستم امانم روبریده بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir