هدایت شده از محمدتقی اکبرنژاد
👈 بعد از تبعید به بافت کرمان، هر روز يک مأمور ساواک جهت حضور و غياب تبعيدي به محل سکونت او سر مي‌‌کشيد. اتاقي که آيت‌الله قاضي در آن، روزهاي تنهايي مي‌‌گذراند، يک اتاق کوچک و محقّري بود که از سطح حياط دو پلّه پايين‌‌تر بود، مأمور ساواک طبق تعليماتي که از طرف سازمان به او داده شده بود، با گستاخي و تبختر رفتار مي‌‌کرد و براي اينکه زور و حاکميت دستگاه را به رخ تبعيدي کشيده باشد، به جاي وارد شدن از در اتاق، با کفش از پنجره مي‌‌پريد وسط اتاق و با حالت غرور و خود خواهي و صداي خشن و ناهنجار دستور مي‌داد زود باش امضا کن ... 🔻چند روز بدين منوال گذشت و آيت‌الله قاضي چند بار به ايشان تذکر داد که ادب را رعايت کند، ولي آن بي‌ادب گوشش بدهکار نبود و دست از کار بي‌‌شرمانه خود بر نمي‌‌داشت. ✅ روزي هنگامي که آن مزدور با همان رفتار پست هميشگي به وسط اتاق پريد، سيد دلاور بلافاصله کتاب سنگين و ضخيم «المنجد» را برداشت و محکم بر پس گردن مأمور کوبيد و فرياد زد: بي‌ادب! مگر نگفتم مؤدب باش ... 🆔 @tahavol_howze