هدایت شده از محمدتقی اکبرنژاد
❗️تا دلت بخواهد عرق خورده‌ام! ...حاج‌آقا بزرگ، به نزديك مسجد رسيده بود. يكى از عربده‌كش‌هاى كنگاور كه خيلى هم مشروب خورده بود، تلوتلو مى‌خورد و عربده مى‌كشيد. وقتى كه امير محبت را ديد، جلو آمد و در مقابل پيرمرد روحانى سينه‌اش را صاف كرد و با لحن و صداى لوطى منشانه گفت: حاجى، مى‌بينى، منم! دارم حال مى‌كنم! 🔹مردك لوطى كه انتظار داد و فرياد و عصبانيت روحانى شهر را داشت، شنيد كه حاجى با خونسردى كامل و گشاده‌رويى تمام در حالى كه چشم به چشمش دوخته بود، گفت: خوب! بگو ببينم چه كرده‌اى كه اين همه كيف مى‌كنى! مرد مست گفت: حاجى، تا دلت بخواد، شراب خوردم. مست مستم. دارم از جا كنده مى‌شم. 🔸مرد روحانى لبخندى زد و ادامه داد: «نوش جانت، حالا كه شراب را خورده‌اى و كيفت را كرده‌اى، بيا با هم برويم مسجد، نمازى هم بخوان!!!» مرد مست كه گويا شوك مغزى شديدى را تحمل كرده باشد، چشمانش را برهم زد و گفت: چى! بيام مسجد!.... خوب بريم! مى‌ريم مسجد! سپس به دنبال امير محبت كه او را به اسارت گرفته بود، آرام به راه افتاد و به دنبال او وارد حياط بزرگ مسجد جامع شد. 🔹حوض بزرگى در وسط مسجد قرار داشت. او با وضع ناجورى كه داشت، لب حوض نشست و دهانش را آب كشيد و وضويى ساخت و وارد مسجد شد؛ گويا متوجه نگاه‌هاى متعجب و شگفت‌زده نمازگزاران نشده بود. رفت و آن عقب‌ها به نماز ايستاد و به صياد خود اقتدا كرد. پس از آن بود كه تا عمر داشت، لب به مشروب نزد. 📚امیر شهر، ص90 🆔 @tahavol_howze