داستان زنی که زمین خورد و گفت : لَعَنَ اللَّهُ ظَالِمِيكِ يَا فَاطِمَة بَشَّارمُكَارِي‏ گفت: در كوفه خدمت حضرت صادق رسيدم. خدمت آن جناب ظرفى از خرماى طبرزد بود كه ميل مينمود فرمود. بشار بيا جلو بخور. عرضكردم گوارا باد فدايت شوم چيزى در بين راه ديدم كه سخت ناراحتم دلم را بدرد آورده و تأثير زيادى در من كرده. فرمود ترا بحقى كه بر گردنت دارم جلو بيا بخور. پيش رفته شروع بخوردن نمودم.فرمود: چه ديده بودى؟ گفتم: در بين راه پاسبانى را ديدم كه بر سر پيره زنى ميزد و او را بطرف زندان مى‏برد او با صداى بلند ميگفت: پناه بخدا و پيامبر ميبرم بفريادم برسيد هيچ كس بداد او نرسيد. فرمود: براى چه او را چنين ميزدند؟ گفتم: از مردم شنيدم كه آن زن بزمين خورده در اين موقع گفته بود لَعَنَ اللَّهُ ظَالِمِيكِ يَا فَاطِمَة خدا لعنت كند ظالمين ترا اى فاطمه زهرا اين آزار و شكنجه براى همان حرف بوده: امام دست از خوردن كشيد شروع كرد زار زار بگريستن بطورى كه دستمال و محاسن و سينه‏اش از اشگ تر شد فرمود: بشار حركت كن برويم بمسجد سهله دعا كنيم و از خداوند عزيز خلاصى آن زن را بخواهيم، امام يكى از شيعيان را فرستاد بدار الاماره فرمود: از همان جا تكان نميخورى تا فرستاده ما بيايد اگر پيش- آمدى براى آن زن كرد مى‏آئى و ما را پيدا ميكنى. رفتيم بمسجد سهله هر كدام دو ركعت نماز خوانديم آنگاه امام صادق دست بآسمان بلند نموده اين دعا را خواند «انت اللَّه تا آخر دعا» بعد از دعا بسجده رفت كه من جز صداى نفس آقا چيزى نمى‏شنيدم سر بلند نموده فرمود: حركت كن كه زن را آزاد كردند. از مسجد خارج شديم در بين راه آن مردى كه فرستاده بود بدار الاماره رسيد امام عليه السّلام پرسيد چه خبر شد؟ گفت: آزادش كردند فرمود: چطور شد كه آزادش كردند؟ گفت: من نفهميدم ولى درب دار الاماره ايستاده بودم يك نفر دربان آمد و او را خواست گفت: چه گفته بودى؟ جواب داد: من به زمين خوردم گفتم: خدا لعنت كند ظالمين ترا يا فاطمه مرا چنين آزردند، دويست درهم باو داد گفت؟ اين پول را بگير و امير را حلال كن ولى آن پيره زن نگرفت وقتى ديد از گرفتن پول امتناع دارد بامير خبر داد بعد بيرون آمده گفت: برو بمنزلت. پيره زن بمنزلش رفت. امام عليه السّلام فرمود: از گرفتن دويست درهم خود دارى كرد؟ گفت آرى با اينكه بخدا بآن پول احتياج داشت. امام از جيب خود هفت دينار بيرون آورده فرمود: اين پول را ببر منزلش فَأَقْرِئْهَا مِنِّي السَّلَام‏ و سلام مرا باو برسان باو برسان. ما با هم رفتيم در خانه او و سلام امام را رسانديم. گفت: بخدا قسم جعفر بن محمّد عليه السّلام بمن سلام‏رسانده؟ گفتم: خدا ترا بيامرزد بخدا سوگند جعفر بن محمّد عليه السّلام سلام بتو رساند فَشَقَّتْ جَيْبَهَا وَ وَقَعَتْ مَغْشِيَّةً عَلَيْهَا دست برد گريبان خود را چاك زده بيهوش گرديد. ايستاديم تا بهوش آمد گفت: سخن امام را برايم دو مرتبه بگوئيد. تكرار كرديم تا سه مرتبه اين كار را كرد بعد گفتيم: بگير اين پول را امام عليه السّلام برايت فرستاده مژده باد ترا. پول را گرفت و گفت : سَلُوهُ أَنْ يَسْتَوْهِبَ أَمَتَهُ مِنَ اللَّهِ فَمَا أَعْرِفُ أَحَداً تُوُسِّلَ بِهِ إِلَى اللَّهِ أَكْثَرَ مِنْهُ وَ مِنْ آبَائِهِ وَ أَجْدَادِه‏ بامام عليه السّلام بگوئيد از خدا بخواهد اين كنيزش را ببخشد كسى از او و آباء گرام و اجداد طاهرينش بيشتر در نزد خدا محبوب نيست كه واسطه توسل شود. خدمت حضرت صادق برگشتيم و داستان زن را براى آن جناب نقل كرديم امام عليه السّلام شروع بگريه كرده برايش دعا كرد. عرضكردم: لَيْتَ شِعْرِي مَتَى أَرَى فَرَجَ آلِ مُحَمَّدٍ اى كاش فرج آل محمّد را ميديدم. حضرت فرمودند: يَا بَشَّارُ إِذَا تُوُفِّيَ وَلِيُّ اللَّهِ وَ هُوَ الرَّابِعُ مِنْ وُلْدِي فِي أَشَدِّ الْبِقَاعِ بَيْنَ شِرَارِ الْعِبَادِ بشار وقتى چهارمين فرزند من (امام على النقى) از دنيا برود در سخت- ترين سرزمينها بين بدترين مردم در اين موقع بنى عباس گرفتار مصيبتى بزرگ مى‏شوند فَإِذَا رَأَيْتَ ذَلِكَ الْتَقَتْ حَلَقُ الْبِطَانِ وَ لَا مَرَدَّ لِأَمْرِ اللَّهِ زمانى كه چنين سانحه‏اى اتفاق افتاد گرفتارى زياد خواهد شد ولى قضاى برگشتى نيست (اشاره بابتداى ضعف و سستى بنى عباس است كه بعد از فوت حضرت امام على النقى شروع مى‏شود) (بحار الانوار(ط بیروت)ج 47، زندگانى حضرت امام جعفر صادق عليه السلام - باب يازدهم اصحاب و اهل زمان امام عليه السلام ص 381- 379‏)