📚 (عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام) 14. رقصِ آفتاب جمیل بی حال و خسته و با نوشته های روی صورتش در خواب عمیقی فرو رفت و پس از ساعت ها آفتاب گرم كه از پنجره می تابید و نیز آزار مگس ها از خواب بیدارش كرد. به خود آمد، برخواست و شتاب زده درِ انباری را عقب كشید و به بیرون پرید. چشمانش به پیرمرد افتاد، خشكش زد. جسد پیرمرد و جاسم روی زمین افتاده بود. دهانشان را بسته بودند؛ و نیز، كاردی از پشت به زمین دوخته بودشان، ازچمدان ها و بهمن خبری نبود. وحشت زده دور و برش را نگاه كرد، خیلی ترسیده بود. ساك كتاب ها و نوشته های ابوالفضل را برداشت و از معركه دور شد. چند قدمی نرفته بود كه صدای ناله ای شنید. آرام و با احتیاط به طرف صدا قدم برداشت اسلحه را كشید و بی صدا پیش رفت.  قبل از اینكه به محل ناله برسد، سه چمدانِ پاره پاره و مشتی لباس توجهش را جلب كرد. بوی خیانت. فریدون خیانت كرده؟ فریدون و بهمن؟…؟ یك گودالی در كنار مشتی آهن پاره. دو تیر هوایی زد، شاید…. ولی خبری نشد. جلو و جلوتر رفت تمام تن بهمن چاقو خورده بود: “جمیل،آب…   فریدون نامرد…  من به شما خیانت كردم… فریدون هم به من… ” بهمن از حال رفت.  جمیل وسایلش را گذاشت و سریع به كلبه برگشت و با دبه ای از آب به طرف بهمن دوید. اما بهمن دیگر آب نخواست، جمیل نمی دانست با این سه جسد چه كند. اما یقین داشت كه قاتل یا قاتلین دنبال گمشده ی خود هستند و به زودی به سراغش می آیند. اسلحه، چاقو و فشنگ ها را روی زمین ریخت و با دستمال هراثری از خود روی اسلحه را پاك كرد، ساك را برداشت. یاعلی گفت و اشك ریزان از معركه دور شد. هنوز نمی دانست كجاست چه شهری؟ چه بندری؟ حالا او از ساحل  حسابی دور شده بود.  به روستایی رسید و با زرنگی و بدون اینكه شك اهالی را برانگیزد؛ پرس و جو كرد و فهمید به یكی از روستاهای بوشهر رسیده است. یك راست سراغ مسجد روستا رفت. روستا بزرگ و پرجمعیت بود و چند مسجد و… وارد مسجد آل عبا شد و آماده ی نماز مغرب و عشا گردید. از گرسنگی داشت ضعف می كرد… نماز تمام شد و مردم پراكنده شدند و جمیل ساك را زیر سرگذاشت و امیدوار بود كه از چشم خادم دور بماند و شب را آنجا سركند. صدای خش خش جارو… دختر خادم در حالیكه جارو می زد؛ چشمش به جوان افتاد و او نیز ایستاد و به دختر خیره شد. هر دو تیرنگاه را رها كردند. پای پسر لرزید و دل دختر نیز. دختر وظیفه داشت اعتراض و عذر غریبه را خواستن، اما نمی توانست و ماندنش را می طلبید. ازسوی دیگر امین پدر بود در مسجد و باید گزارش می داد… دلشوره…  عشق…  وظیفه… “خوب نیست كسی شب در مسجد بماند. اگر جایی ندارید به خادم بگویید” جمیل آب گلویش را قورت داد و مثل دختر سر پایین افكند و با شرم گفت: “ممنون كه تذكر دادید،ولی من خجالت…” دختر ذوق زده ولی باشرم دوید وسط حرفش: “باشه آقا، شما جایی نرین، من با پدرم صحبت می كنم” جمیل مانده بود كه برود یا بماند منتظر. اما پایش گیركرده بود. همانجا لمید و منتظرب ود كه خادم با داد و بیداد از راه برسد و … حاج عباس خادم و همسرش شاد و شتاب زده به سراغ مجرم آمدند و قبل از اینكه او حرفی بزند و خواهشی بكند،حاج عباس با لبخند گفت: “علیك السلام غریبه، خوش اومدی. مسجد پناه گاه شیعیان امیرالمومنینه” جمیل وانمود كرد كه دانشجوست و برای تهیه ی گزارش از محیط زیست به آنجا آمده و كیف پول و مداركش نیزگم شده و… خادم موافقت كرد كه او شب را در انباری كنار آبدارخانه استراحت كند. جمیل شام خورد و پیش خود گفت حالا بهترین زمان برای خواندن ادامه ی نوشته های ابوالفضل است. او اگر چه خیلی خسته و بهم ریخته بود، اما برای خواندن ادامه ی ماجرا لحظه می شمرد. جمیل در جایش دراز کشید و نوشته ها را گشود @Etr_Meshkat