💠✨💠✨💠✨
#داستان_انکه_دیر_آمد
✅قسمت👈 نهم
احمد آه کشید و وسط دایره نشست. نمی توانم از مسیری که آن ها رفته بودند، چشم بردارم. از آن احساس ضعف و بی حالی خبری نبود حتی دیگر ترسی هم از بیابان و حیوانات نداشتم دلم ارام گرفته بود گفتم: « قربانِ دستش، حالمان جا آمد »خم شدم و بر آن شیار ظریف دست کشیدم. از به یاد آوردن آن دستان قوی و آن چشم های گیرا قلبم پر از شادی شد. کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم. گفتم: «خوشحال نیستی؟ »گفت: « شاید آن مرد، آدمیزاد نباشد. مثلا ملائک باشد یا… چه می دانم؟ »
گفتم: « بعید هم نیست، با آن صورت مثل ماه، آندستان قـوی و آن بـوی بسـیار خـوش… شـانه هایش را دیدی؟ اگر شانۀ من و تو راکنار هم بگذارند بـاز هـم از او بـاریک ترهستیم ».خندیدم وگفتم:« با آن حـنظل خوردنمان! » احمد هم خندید. سرحال آمده بود. گفت: « شاید فرستادۀ رسول الله بود! »
گفتم: « چقدر خود را به خدا نزدیک احساس می کنم ». با شرمندگی از احمد پرسیدم: « احمد تو نماز را کامل بلدی؟ »
بر خلاف انتظارم تعجب نکرد. با محبت لبخند زد و گفت: « آب که نداریم، باید تیمم کنیم»
#ادامه_دارد
📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب
💠✨💠✨💠
@Etr_Meshkat