🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✅داستان:توبه روحانی
قسمت👈6⃣
وجوهات و پولهاي شـرعی به عنوان خمس و زکات به عنوان واسـطه به دست شـخص حسن میرسیدتا درمواردخاص،باتشـخیص خودش به مصـرف برساند؛ ولی اوکه باشـرایط ویژه این مسـئله آشـنا نبودهمه راخرج زندگی شخصی خودش میکرد،هر چند میدانست که خمس و زکات به او تعلق نمگیردامااهمال کاری میکردو به مصرف آنها عادت کرده بود.
حـدود دوازده سـال گـذشت. مردم بـاصـفا وسـاده روسـتا ازروي عشـقی کـه بـه پـدر حسن آقـا داشـتنداو را درهـاله اي از احترامشان حفظ میکردند.
روزي از روزهـاکه حسن آقـا عـازم مسـجدبود به سـفارش همسـرش قبل از رفتن، نگاهی به آینه انـداخت،درحال شانه زدن ریشهـایش بودکه متوجه شـدتاري از ریشهایش سـفیدشـده است. ری ِش سـفیدرا در دست گرفت و به فکر فرو رفت وبا
خودگفت:«حسن، آخرشچی، ریش سـفیدعلامت پیرياست. بعـداز پیري هم، مرگ به سـراغ آدم میآیـد،بعدازمرگ هـم عـذاب قـبر، برزخ وحسـاب وکتـابی در پیشاسـت،اینهـا همکه دروغ نیست، چنـدسـال خوشـی تـوي این دنیـا، ارزش ناخوشــی ابـدي را درآن دنیـا نـدارد. خـدایاچـه کنـم؟مـن کـه میدانـم اشـتباه رفتـه ام نمازهـاي مردم راخراب کرده ام به
سؤالات شان اشتباه پاسخ داده ام،حالا چه کنم؟
ادامه دارد
📚برگرفته از کتاب: امید اخر
@Etr_Meshkat