به سختی قبایش را پیدا کرد. آرام از اتاق بیرون آمد. حیاط تاریک بود. آنقدر دستش را روی کفش ها کشید تا توانست یک جفت نعلین پیدا کند و بپوشد. مرد جوان پشت در منتظرش بود تا با هم به مسجد بروند. چند قدمی بیشتر نرفته بودند که مرد جوان قدم هایش را کندتر کرده، و با تعجب گفت: «آقا مثل اینکه کفشهایتان لنگه به لنگه است!» آقا نگاهی به نعلین ها کرد، خندید:« عیبی نداره!» و به راهش ادامه داد. این بار هم به خاطر مراعات خواب همسرش، توی تاریکی کفش هایش را پوشیده بود. در خانه اگر کس است(خاطراتی از سیره زندگی آیت الله بهجت ره) بر اساس خاطره یکی از همراهان @Etr_Meshkat