بهارمهدوی
خادمِ حرمِ بیبی نقل میکرد ... میگفت اینجا هر بچهای بیاد برا خآنوم عروسک میاره.. یه شب دید یه دختربچه اومد ؛ ی چیزی رو تو دستش هی به سینهاش فشار میده .. میگه رفتم جلو ببینم ماجرا چیه ..؟ دست گذاشتم رو سرش گفتم خوش اومدی دخترم این چیه تو دستت ؟ یهو بغض صداشو گرفت.. گفت عمو دیشب بابام از این خانوم برام تعریف کرد.. عمو برا رُقیه روسری آوردم...💔😭