🌷✨🌷✨🌷
📄
یاد یه خاطر افتادم
یه مدت شبها که از چادر میامدم بیرون میدیدم
تمام پوتین ها واکس خورده و برق میزنه!!!!
هیچ کس نمیدونست کار کیه تا این که یه شب قرار گذاشتیم نگهبانی بدیم
و مچشو بگیریم
نصف شب بود صدای خش خش
پوتین ها بیدارم کرد آرام از چادر زدم
بیرون دیدم یه نفر پشت به من وسط یه آلمه پوتین نشسته
داره تند تند واکس میرنه
بی سرو صدا رفتم کنارشو بهاش
چشم تو چشم شدم
اسماعیل بود اسماعیل دقایقی
خوشکم زد مات موندم.
اسماعیل دقایقی فرمانده لشکرمون بود
هیچی نمیتوانستم بگم فقط بهش
خیره شدم یه کم گذشت نفس گرفتم
امدم بگم مرد حسابی تو ناسلامتی
فرمانده لشکری اون وقت میایی
پوتینهای... گفت هیس ساکت
پچها خستن بیدار میشوند بعدم به
لبخند به واکس زدنش ادامه داد
هیچی برای گفتن نداشتم هیچی
یه کم که گذشت گفت به کسی نگو
منو دیدی ممکنه رعایت کنن دیگه
پوتینهاشون را نگذارند
بیرون چادر.........
#بهار_مهدوی
🔷
@Excerpt🔷