°•بنت الزهرا(س)•°
#سفرنامه لحظات به درازی سال های طولانی میگذشت انگار در هجوم درد ها قرار گرفته بودم درد دندانی که ب
توقف چندین ساعتمون تو مرز مهران ؛ دلهره و اضطراب ؛ گرسنگی و درد ؛ گرما و بی آبی ؛ همش فدای سر ارباب بی کفنمون بعد از تماس راننده وارد نمازخونه مرز شدیم چشممون به یه خانواده افتاد که یه گوشه ای استراحت میکردن متوجه شدیم از تبریز اومدن و پاسشون قبول نشده و دوروزه تو مرز هستن هرکسی رو که چشم میبینه سر درگرم و اشفتس گویی حرارت عشق‌زیارت در این ادما هوا رو اینقدر گرم کرده تو فکر اتفاقات امروز بودم که چشمم گرم شد و به خواب رفتم انگار تایم زیادی گذشته بود که با تکون های مادر از خواب پاشدم در خواب و بیدار متوجه صحبت ها بودم صحبت از گرمای هوا بود. از ضعف و گرسنگی دیگر مایل به خوابیدن نبودم جویای ماشین شدم انگار دیگه امیدی به رد شدن ماشین از مرز نیست در این میان خبر های که حکم شایعه یا شاید حقیقت را داشت به گوش میرسید عده ای میگویند موکبی در عراق دایر نیست عده دیگری میگویند مردم سامرا به شدت با ایرانی ها بد رفتاری میکنند شیطان گمان کرده با رساندن این حرف ها به گوشمان ذره ای در انجام رسالت خود سست میشویم؟! ان هم رسالتی که مادر ارباب به دوشمان گذاشته خدمت به زوار! با نگاه های ملتمسانه پی جرعه ای اب و لقمه ای غذا میان جمعیت میگردم به یاد اسرای کربلا قلبم به درد می اید عمه جانم رقیه خاتون خانواده بهترین مرد خدا شما بدون اب و غذا بعد از دیدن اینهمه مصیبت چه کشیده اید آه یکی از خادم ها با نون های خشک شده شب گذشته و قالبی پنیر می اید با وجود ضعف بسیار دل رضا به خوردن لقمه نان و پنیر نمیشود هر لقمه ای که سمتم گرفته میشود پس زده و به دیگری میدهم تا جایی که همه ، هم کاروانی ها تکه ای نان بخورند در همین حین فرشته ای با اب یخ از دور می اید این سفر هر لحظه اش شبیه عاشوراست گرسنگی تشنگی اسیری گرما از خودگذشتگی و..... دیدن مسافران با سن بالا و ناتوان ابری از جنس تفکر بالای سرم به وجود می اورد به راستی این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست..... و همچنان در مرز مهران انتظار وصال را میکشم چه سری دارد این انتظار؟ گویی انطور که باید تشنه دیدار نبودم! شاید هم صبرم در وهله ازمایش قرار گرفته است!