#معجزه_نور 💫
#سفرنامه
به دشت ذولفقار میرسیم
این رسیدن بوی رسیدن به خانه را میدهد
حس رسیدن به یک اشنا
رو به سمت ریحانه میکنم و میگویم
نمیدانم چرا انقدر حس و حال اینجارا دوست دارم
شاید به خاطر صاحب اصلی این فضا شهید ضرغام است
وارد حسینه میشویم و وسایلمان را در گوشه ای میگذاریم
مسئول کاروان میگوید فعلا جا پهن نکنید قرار هست که اقایون به داخل بیایند
در جایی مینشینم و از خوبی های اینجا و از روایت درجه یک عروس حاج اقا صادقی که اورا ننه شاهرخ هم صدا میکنند به دوستانم میگویم
در این بین صدای اشنایی که هم کاروانی هارا برای گذاشتن وسایل هایشان راهنمایی میکرد به گوشم میخورد
سر بر میگردانم و نگاهم بر چهره مهربان زنی میماند ، خطاب به بقیه میگویم او همان عروس حاج اقا صادقی است
همین که میبینم دیگر بچهای کاروان که سال گذشته اورا دیده بودند به سمتش میروند و اورا به اغوش میگیرند ، من هم میروم
با محبت مادرانه همه مارا در اغوش میکشد
دونه به دونه چهره های مارا به خاطر میاورد
اینکه پس از یکسال مارا میشناسد برایم خیلی ارزشمند است
به گفته خودش ، او برای انسان ها اهمیت قائل میشود که اینچنین همه را یادش مانده
همه به ردیف پای صحبت های او مینشینیم
از شروع صحبت هایش بغضم میترکد و اشک هایم سرازیر میشود
هر کدام از شهدای این دشت به گونه ای انسان را زیر بال و پر خود میگیرند
اما شهید شاهرخ ضرغام با همه فرق میکند
وقتی عروس حاج اقا صادقی از شاهرخ میگوید اشک هایم به هق هق تبدیل میشود
از زمانی که شاهرخ زنی بی نوا را تحت پوشش میگیرد تا زمانی که با ان هیکل و بروبیاهایش مادر خود را بر دوش میگذارد و اینور و انور میبرد
ننه شاهرخ از زمانی میگوید که شاهرخ جزو لاابالی های کوچه و محل بوده و یک شبه حر میشود
حر شدن و جنس توبه شاهرخ هم حتی با دیگران متفاوت است
زمانی که نزد حاج اقای مسجد میرود و میگوید میخواهم توبه کنم و از او میپرسد که باید چیکار کند
راهنمایی حاج اقای مسجد این است که نزد امام رضا برو و ورضایت اورا بگیر
شاهرخ به مشهد میرود و وارد حرم میشود اطرافیان او میگویند :
شاهرخ به شکلی با امام رضا سخن میگوید که حس میکردیم امام رضا هم پاسخ اورا میدهد
بین هر صحبتش وقفه ای بود که انگار منتظر پاسخی هست
چقدر این شهید والا مقام است
ننه شاهرخ میگوید ، او میخواست که پاک شود هم خودش و هم همه ی گذشته اش
خداهم اورا پاک کرد ، اینک هیج نشانه از او نیست او یک شهید گمنام است
در روز شهادتش و در محل شهادتش بارانی سیل اسا امد که کل وجود شاهرخ را در این دشت دفن کرد
وجودی که مشخص نیست هر تکه ان کجا قرار دارد بلکه کل دشت متبرک به این شهید جوانمرد هست
به ساعت نگاه میکنم ، شاید ۵۰ دقیقه ای شده است که بی وقفه اشک ریخته ام
بعد از روایت هرکسی صحبتی با ننه شاهرخ دارد
من هم میخواهم با او صحبت کنم
انقدر منتظر میمانم تا همه صحبت هایشان را تمام کنند و نوبت به من برسد که تنها سخن بگویم
اما حال بد یکی از هم کاروانی ها این اجازه را نمیدهد
عروس حاج اقا صادقی که در بحث پزشکی نیز تبحر دارد
از بقیه میخواهد اورا به اتاقکی که در ان دشت حکم درمانگاه دارد ببرند
درمانگاهی که مسئولیتش با ننه شاهرخ است
با صدای بلند اسمش را میخوانم
خانم صادقی ،
به سمتم بر میگردد
من میخواهم با شما تنها صحبت کنم
نگاه پر از اشکم انگار اجازه نه گفتن به اورا نمیدهد
پیشنهاد میدهد همراه او بروم تا باهم سخن بگوییم
در دل دشت ذولفقار با ننه شاهرخ شروع به صحبت میکنم
قول و قرار هایی را به هم میدهیم و او به سمت درمانگاه میرود و من هم در گوشه ای از دشت که بلندی دارد مینشینم
اشک هایم بند که نمی اید هیچ ، هق هق هایم هم ارام نمیشود
نمیدانم چقدر زمان میگذرد
از شدت گریه حالم بد میشود و ترجیح میدهم به داخل بروم
بی جانی تمام تنم را میگیرد و حالت تهوع اجازه خوردن شام را به من نمیدهد
به سختی چند لقمه فلافل که شام ان شب ما بود را میخورم و به سرعت سفره را جمع میکنیم
به مناسبت میلاد اقا علی اکبر ، مسئول کاروان کیک خریداری کرده بود و جشن کوچکی تدارک دیده بود
مولودی مست نجف را پلی میکنیم و با ان میخوانیم
در شور مولودی غرق هستیم که با تذکر جدی خادم دشت ذولفقار صدای خود را پایین میاوریم
بعد از برش و خوردن کیک برای استراحت به سمت پتوها میرویم
من که نیت کرده بودم اگر امسال به راهیان امدم ۵۳۰بار صلوات خاصه حضرت زهرا را میفرستم ، خیلی وقت بود شروع به فرستادنش کرده بودم
و ۹۰ تا از ان باقی مانده بود که قبل از خواب فرستادم ، وسایل هایم را به طور کامل جمع کردم و به خواب رفتم
این اخرین شبی بود که کنار این شهدا چشم برهم میزاشتیم
طبق تاریخ بندی کاروان سفر ما به اتمام رسیده بود و فردا عازم تهران میشدیم
اما غافل از اینکه اینبار هم قرار بر یک چیز بود و تقدیر جور دیگری رقم خورد....
#پارت_هفدهم
#ادامه_دارد....
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra