🚩
#عمودهای_عاشقی(روایتی از پیاده روی اربعین مهرماه ۹۸) نصرالله شفیعی
#بخش_هشتم
ماشین وانت همچنان مسیر را طی میکرد و با کوچکترین ترمز مسافران به هر سمتی پرتاب میشدند. خدا را شکر پشت در وانت با محافظی مشبک محکم بستهشده بود و گرنه تا پایان مسیر کمتر کسی در پشت وانت دوام میآورد.
یکی از خانمها که از فشار خانمهای اطراف جانش به لب رسیده بود کمی اطرافیان را جابجا کرد و خود را به کف وانت رساند و همانجا نشست. مدتی گذشت، نوع نشستنش جا را برای دیگران تنگ کرده بود؛ بهگونهای که شدیداً احساس پادرد میکردند. همسرم به او گفت نمیخواهی بلند شوی؟ او به خیال اینکه خانم من نگران موقعیتش است که نکند زیر دست و پا له شود گفت: خیر، نگران نباشید جایم خوب است و مشکلی ندارم. خانم گفت بله میدانم جایت خوب است ولی حالی برای ما نگذاشتهای. ولی او که در کف وانت جا خوش کرده بود گوشش به این حرفها بدهکار نبود.
بالاخره ماشین به عمود ۱۲۸۵ رسید؛ یعنی نزدیک ورودی شهر کربلا، ترافیک بسیار سنگین بود و هوا هم خیلی گرم. راننده ماشین را به کناری زد و از مسافران خواست که پیاده شوند. مسافران گویا از قفس میپریدند هر کدام خود را به سویی میافکند. با راننده حسابوکتاب کردیم و راهی کربلا شدیم. هوا گرم بود بهخصوص که با اذان ظهر نیز فاصلهی چندانی نداشتیم. ابتدا میخواستیم تا بینالحرمین پیاده برویم ولی باز هم خستگی و تاول پاهای خانمها بهانهای برای من هم شد تا بخشی از مسیر را با همان موتورهای سهچرخ البته مدرنتر و شیکتر و با سایبان طی کنیم. از جوان ۲۴ سالهای که راننده موتور پرسیدم که این موتورها ساخت چه کشوری است؟ گفت: ساخت هند، قیمت آن نیز به گفته راننده موتور سه میلیون و پانصد هزار دینار عراقی بود؛ که البته قیمت کمی نبود. در محلهای از محلات کربلا پیاده شدیم. موقعیت خود را پرسیدیم، گفتند دو کیلومتری بینالحرمین هستیم. به یکی از موکبها برای نماز و استراحت رفتیم. چند نفر از دوستان بازنشسته سپاه امام صادق را دیدم خوشحال شدم. آنها نیز مثل ما دوشنبه ۱۵ مهرماه حرکت کرده بودند. هوا گرم بود. تنها وسیله خنککننده دوتا کولر آبی بود که به نظر میرسید بدون آب، فقط هوا را بهسوی ما پرت میکنند. در آن گرمای وانفسا همین بادی که بهسوی ما میوزید نیز غنیمت بود؛ ولی اعتراض عدهای را نمیتوانستم نادیده بگیرم به یک عرب عراقی که با هیکلی چاق و بزرگ خود را در مقابل دریچهی کولر انداخته بود تا به قیمت محروم کردن دیگران از خنکای باد کولر دمی بیاساید. تاب نیاوردم به شوخی گفتم: «ماشاءالله انت کبیر و جالس امام مکیف.» متوجه شد بهآرامی بلند شد و کمی آنطرفتر نشست. نماز را خواندیم ناهار را نیز پیش از آن در موکبها صرف کرده بودیم. بهترین فرصت بود تا لحظاتی بخوابیم و تجدید قوا کنیم. تقریباً از ساعت دو و نیم صبح تا آن موقع به خواب نرفته بودیم. تا خواستیم به خود بیاییم خواب به سراغمان آمد. ولی دقایقی بیش نگذشت که پیکر خود را خیس در عرق دیدیم. تعجب کردیم در همان حالت خوابآلودگی خواستیم بپرسیم چه خبر شده که دوستان بوشهری امان گفتند برق رفته و ادامه دادند که وضعیت برق کربلا همینگونه است. همچنان خیس عرق بودیم که برق دوباره آمد؛ ولی دیگر برای خواب مجدد ما دیر شده بود یا به عبارتی خواب از سرمان پریده بود. گرما و گردوغبار نیاز به یک حمام را در ما ایجاد کرده بود. پرسیدیم، به یکی دو کوچه آنطرفتر راهنمایی امان کردند. رفتیم، منزل مسکونی یکی از ساکنان کربلا بود. یکمنزل برای استراحت آقایان و دیگری برای خانمها، صاحبخانه به پیشبازِ ما آمد، بسان مهمانی عزیز که سالها منتظرمان بوده است. منزل تازه ساختهشده بود و همهی امکانات در آن فراهم بود. خانمها به یک حیاط رفتند و من نیز بهاتفاق پسرم محمد وارد اتاقی شدیم، تعدادی از مسافران در کف اتاق روی تشکهایی خواب بودند، چندنفری هم بیدار بودند. کولر گازی روشن بود و هوا را برای خواب مجدد آماده کرده بود. حمام نیز آنطرفتر گرم بود و مهیای پذیرایی از مهمانان. با آمد و رفت عدهای مشخص شد که در اتاقهای اندرونی نیز مهمانانی دیگر آرمیدهاند. کسی احساس غریبی نمیکرد. با همهی جمعیتی که در آنجا بودند ولی همه تلاش میکردند آرامش و سکوت را رعایت کنند. همگی حساب حال دیگران در دستشان بود. جا تنگ بود من و محمد روی یک تشک دراز کشیدیم. مسافری آنطرفتر روی تشکش نشسته بود نگاهش به ما افتاد، پرتقالی در دستش بود به ما تعارف کرد تا خواستیم تشکری کنیم آن را به ما داد. راستش در عرض این چند روز میوه کم خورده بودیم. در موکبها میوه کم توزیع میشد. هر وقت هم که توزیع میشد آنقدر مورد استقبال قرار میگرفت که زود نایاب میگردید.