📚 📚مجموعه داستان ✂️برشی از کتاب فقط سه روز فرصت داشتند تا آن قرآن خطی را به شیخ‌علی برسانند. شیخ‌علی آدمی نبود که حرفش دو تا شود. مو لای درزش نمی‌رفت. می‌گفت سه روز دیگر یعنی سه روز دیگر. نه یک روز کمتر نه یک روز بیشتر، به گوشش رسیده بود یهودی‌ها قرآن هفتصدساله ای را از یکی از پیرزن‌های یزدی خریده‌اند. بی‌معطلی موسیو را که بیشتر می‌شناختش احضار کرده‌بود. شیخ علی موسیو را از ته دل دوست داشت. می‌گفت: «آقای موسیو منا اهل البيت است!» این جمله را شیخ علی زمانی گفت که موسیو خواب دید. ماجرا از آنجا شروع شد که پایه‌های دیوار مسجد جامع ترک برداشت و.... 🔹️ 🔹️ 🔹️ بہ خوش امدید🌷 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 『 @fanoos_313 』 ‌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•