💠 حکایت میلاد حضرت امیر المومنین (ع) | قسمت اول
💬 فاطمه دختر اسد باردار شده بود چند وقتی سپری می شد. گه گاهی که محمد، پیامبر اسلام (ص) را می دید. دلش پر می کشید. بر میخواست و احترامی می کرد. محمد که هنوز آن روزها پیامبر نشده بود و جوانی سی ساله بود. می فرمود! ای مادر! تو آبستنی، من راضی نیستم برای من اینطور از جا برخیزی و خود را به زحمت اندازی! فاطمه گفت: بخدا قسم هر گاه شما را میبینم ، جنینی که در شکم دارم طوری جا به جا می شود که مرا ناگزیر میسازد از جایم برخیزم.
انگار علی (ع) دوست ندارد حتی در روزهای جنینی هم بی تفاوت باشد باید قدمی بردارد برای احترام به نبی.....
دومین جمعه ماه رجب بود؛ در میان سیل مردم از پیر و جوان که با احترام خاصی، در گرداگرد خانه خدا مشغول طواف بودند. فاطمه بنت اسد با چهره ای شکسته، به دور کعبه معظمه بی تابانه می گردد. با انگشتان لرزانش به سوی کعبه اشاره میکرد و در حالی که قطرات اشکش سیل آسا بر گونه هایش سرازیر بود زیر لب میگفت: پروردگارا ! به تو ایمان آورده ام و به آنچه کتاب و پیامبر از سوی تو آمده ایمان دارم.
پروردگارا ! من به آیین جدم حضرت ابراهیم خلیل, که بنیان گذار این خانه کهن است ایمان دارم.
پروردگارا ! تو را سوگند میدهم به حق بنیان گذار این بیت و به حق این مولدی که در شکم دارم، این زایمان را بر من آسان بگردان!
ادامه دارد...
🌐
@Farough_ir