#دختر بسیجی 🧕
#پارت هفتاد _نهم
یک ربع بود که پرستار برای آرام سرم وصل کرده بود و من برای اینکه از محیط شلوغ و پر رفت و آمد دور باشم تو ی ماشین
منتظر نشسته بودم و حرف دکتر رو توی ذهنم مرور می کردم.
او چطور فکر کرده بود ممکنه که من و آرام با هم نامزد باشیم و پای بچه هم در میون باشه؟!
ولی یه چیز برای خودم هم جالب بود اینکه حرف
دکتر بد به
مزاغم خوش اومده بود و یه جورایی قلقلکم
می داد.
با حرص و برای خلاصی از شر فکرای جورواجور دستم رو روی فرمون کوبیدم و از ماشین پیاده شدم و به سمت ساختمون
درمانگاه قدم برداشتم.
به پرستاری که برای آرام سرم وصل کرده بود و حاال با یه آمپول توی دستش به سمت اتاق اورژانس می رفت نزدیک شدم و از
او که حالا متوجه ی من شده بود پرسیدم : هنوز سرمشون تموم نشده؟!
پرستاره لبخند ی به روم زد و گفت : نه! چرا
نمی رین پیشش؟
_می تونم برم؟!
#کپی آزاد 👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣
@hadidelhaa