. داداش.. تو چیکار کردی؟... پس تماماین مدت حرفهایمان شـنونده های دیگری هم داشـت.همه چیزفاش شـد. اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشـوی به طبقه بالا میدوی و چنددقیقه بعدبا یک چفیه و شلوار ورزشی و سویـی شرت پایین می ایـی. چفیه را روی سرم میندازی و گره میزنی شلوار را دستم میدهی... _ پات کن بدو! بسختی خم میشوم و میپوشم. سو ئےشرت را خودت تنم میکنی از درد لب پایینم را گاز میگیرم. مادرت با گریه میگوید.. _ علی کارت دارم. _ باشه برای بعد مادر.. همه چیو خودم توضیح میدم... فعلا باید ببرمش بیمارستان. اینها راهمینطور که به هال میروی و چادرم را می اوری میگویے. با نگرانی نگاهم میکنی.. _ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم.. فاطمه ازهمان بالا میگوید. _ با ماشین ببر خچمب.. هوا... حرفش را نیمه قطع میکنی.. _ اینجوری زودترمیرسم... به حیاط میدوی و من همانطور که به سـختی کش چادرمرا روی چفیه میکشـم نگاهی به مادرت میکنم که گوشـه ای ایسـتاده و تماشـا میکند. _ ریحانه؟... اینایـی که گـفتید.. بادعوا... راست بود؟ سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم و با بغض به حیاط میروم. پرستار برای بار اخر دستم را چک میکند و میگوید: _ شانس اوردید خیلی باز نشده بودن... نیم ساعت دیگه بعداز تموم شدن سرم، میتونید برید. این را میگوید و اتاق را ترک میکند. بالای سـرمایسـتاده ای وهنوز بغض داری. حس میکنم زیادی تند رفته ام... زیادی غیرت را برخت کشیده ام. هرچه است سبک شده ام... شاید بخاطر گریه و مشتهایم بود! روی صندلی کنار تخت مینشینـےودستت را روی دست سالمم میگذاری.. با تعجب نگاهت میکنم. اهسته میپرسی: _ چندروزه؟... چندروزه که... لرزش بیشتری به صدایت میدود... _ چندروزه که زنمی؟ ارام جواب میدهم: _ بیست وهفت روز... لبخند تلخی میزنی... _ دیدی اشتباه گـفتی! بیستو نه روزه! بهت زده نگاهت میکنم. از من دقیق تر حساب روزها راداری! _ از من دقیق تری! نگاهت را به دستم میدوزی. بغضت را فرو میبری... دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی🌼✨