این مادر هم رفت! 🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘ سید صاحب گفت و نوشت اینبار اگر از جبهه برگردم طوری برمیگردم که هیچ کس مرا نشناسد. روز اول مرداد 67، عید قربان بود. عراقی ها تک گسترده ای داشتند. همراه نیروها پشت کمپرسی از دوکوهه به خط اعزام شد. 65 کیلومتری جاده اهواز خرمشهر نزدیک سه راهی کوشک، گلوله توپی به کمپرسی اصابت کرد. فقط پنج سید آنجا حضور داشتند از میان سی نفر فقط همان پنج سید شهید شدند. سید صاحب محمدی را از روی جوراب و شلوار پلنگی اش شناختند. تکه هایی از بدنش در تهران به خاک سپرده شد. برادرش سید مهدی به تهران آمده بود. نماز عید قربان را که خواند گفت امام پیام داده باید بروم. خبر از برادر نداشت. چهار روز بعد از شهادت سید صاحب، سید مهدی هم در غرب شهید شد. منافقین شکنجه اش کرده بودند. مچ دستش قطع شده بود. گلوله توی پایش زده بودند و بدنش را سوزاندند. او را هم از روی دندانها و موی سرش شناسایی کردند. مادر در مسجد نشسته بود. مراسم شهادت سید صاحب بود. یکی آمد پرسید خبر شهادت سید صاحب را شنیدی چه حالی داشتی؟ گفت فدای سر اسلام. پرسید بگویند سید مهدی زخمی شده چه حالی خواهی داشت؟ مادر لبخندی زد. مکثی کرد و آرام جواب داد: حرفتان را راحت بزنید؛ سید مهدی هم شهید شده. این مادر، دیروز به رحمت خدا رفت. سیده رقیه محمدی، اهل دیوکلای امیرکلای بابل با همسر و پسرعمویش سید جلال محمدی سالهای سال در کربلا زندگی کرده و کبوتر حرم ارباب بی کفن بود. غیر از سیدصاحب، بقیه فرزندانش متولد کربلا هستند تا این که صدام اخراجشان کرد و ساکن تهران شدند.  یک روز پدر، که سیدی اهل دل است، در امامزاده هاشم جاده هراز، رو به همراهانش کرد و گقت زمانی میرسد سید صاحب مثل امامزاده ها زائر خواهد داشت.  امروز هم بقعه سادات خمسه کوثر در جاده اهواز و هم مزار او در قطعه چهلم بهشت زهرای تهران و هم منزل پدری اش محل تردد عشاق و زوّار شهدا و دارالشفای دل دردمند مریدان طریقت وصال است. برای شادی روح خودتان فاتحه ای را به این مادر کربلایی هدیه کنید. فرحین بما آتاهم الله من فضله به قلم ✍ سید حمید مشتاقی نیا ashkeatash.blog.ir 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @fatimioun