❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت11
ارمیا دوباره دست برد و حلقه را برداشت. آن را بین دو انگشت شست و
اشارهی دستانش گرفت. دست چپش را برای گرفتن دست آیه پیش برد
که دست آیه لرزید و کمی عقب رفت. ارمیا چشمانش را بست و نفس
گرفت... زینب با مهدی در حال جمع کردن سکههایی بودند که زهرا خانم
بر سر عروس و داماد ریخته بود. صدای خندهشان میآمد. به صدای
خندهی زینب گوش داد و دلش را آرام کرد. الان دیگر او مَرد آیه بود، پدر
زینب بود، اما برای آیه زود بود، باید فرصت میداد!
نفس گرفت و دست چپش را عقب کشید. با احتیاط حلقه را در دست
آیه کرد بدون هیچ برخوردی میان دستانشان. آیه لب گزید. میدانست
ارمیا را ناراحت کرده! میدانست غرور مردش شکسته شد میان آنهمه
نگاه؛ اما مگر دست خودش بود؟ هنوز دستان سید مهدی در یادش بود!
"خدایا چه کنم؟!"
رها جعبهی حلقه را به سمتِ آیه گرفت. انگشتر عقیق در آن میدرخشید.
حلقه را که برداشت، بوسید و با لبخند به آن نگاه کرد. بعد نگاهش را به
ارمیا دوخت و گفت:
_حلقهی سید مهدیه؛ بعد از شهادتش یه پلاک
و این انگشتر و قرآنش رو برام آوردن، خیلی برام عزیزه؛ اگه دوست
ندارید، یکی دیگه براتون میگیرم!
ارمیا لبخندش را به چهرهی آیه پاشید:
_هر چیزی که مربوط به سید مهدی باشه برای شما خیلی عزیزه، همین که
منو در این حد دونستید که این رو به دستم بسپرید، برای من دنیا دنیا
ارزش داره!
آیه نگاهش را به زمین دوخت:
_من زن و دخترِ سید مهدی رو هم به دست شما سپردم!
چیزِ شیرینی در تمام وجود ارمیا جریان پیدا کرد:
_تمام سعیمو میکنم که امانتدارِ خوبی باشم!
دستش را به سمت آیه گرفت و آیه آرام انگشتر را به انگشتش کرد.
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√•••
@G_IRANI ❤️