💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_شصت_وهفت
👈((یه الف بچه))
🔘✍با حالت خاصی بهم نگاه ڪرد.
ـ چرا نمیرے؟ توے مراسم مادربزرگت ڪه خوب با محمد مهدے خاله خان باجی شده بودے.نمی دونستم چی باید بگم، می خواستم حرمت پدرم رو حفظ ڪنم و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم. با شرمندگی سرم رو انداختم پایین.جواب من رو بده. این قیافه ها رو واسه ڪسی بگیر ڪه خریدارش باشه.همون طور ڪه سرم پایین بود، گوشه لبم رو با دندون گرفتم.
🔘✍ـ خدایا، حالا چی ڪارڪنم. من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم، اما حالا …
یهو حالت نگاهش عوض شد.
تو از ماجراےبین من و اون خبر دارے.
برق از سرم پرید. سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه ڪردم.
🔘✍من صد تاے تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می ڪنم. فڪر ڪردے توےیه الف بچه ڪه مثل ڪف دستم می شناسمت، می تونی چیزے رو از من مخفی ڪنی؟اون محمد عوضی، ماجرا رو بهت گفته؟با شنیدن اسم دایی محمد، یهو بهم ریختم.ـ نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت.
🔘✍وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون ڪرد، ڪه ماجراے ۲۰ سال پیش رو باز نڪنید. مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدے برسه، خیلی ناراحت میشه.تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد، دیدم همه چیز رو لو دادم. اعصابم حسابی خورد شد. سرم رو انداختم پایین، چند برابر قبل، شرمنده شده بودم.هیچ وقت، احدے نتونست از زیر زبونت حرف بڪشه. حالا، الحق ڪه هنوز بچه اے.پاشو برو توٌ اتاقت، لازم نڪرده تو واسه من دل بسوزونی. ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یڪی، ڪمڪ نگیرم.
.
✍ادامه دارد......
➢
@Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃