💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ✍((می ماند)) ◆✍دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن ... دایی... مادرم رو ڪشید ڪنار ...بردیمش دڪتر ... آزمایش داد ... جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست ... نمونه بردارے هم ڪردن ... منتظر جوابیم ...من، توے اتاق بودم ... اونها پشت در ... نمی دونستن ڪسی توے اتاقه ...همون جا موندم ... حالم خیلی گرفته و خراب بود ... توے تاریڪی ... یه گوشه نشسته بودم و گریه می ڪردم ... ◇✍نتیجه نمونه بردارے هم اومد ... دڪتر گفته بود ... بهتره بهش دست نزنن ... سرعت رشدش زیاده و بدخیم ... در واقع ڪار زیادے نمی شد انجام داد ... فقط به درد و ناراحتی هاش اضافه می شد ...مادرم توے حال خودش نبود ... همه بچه ها رو بردن خونه خاله ... تا اونجا ساڪت باشه و بزرگ ترها دور هم جمع بشن... تصمیم گیری ڪنن ... ◆✍براے اولین بار محڪم ایستادم و گفتم نمیرم ... همیشه مسئولیت نگهدارے و مراقب از بچه ها با من بود ...- تو دقیقی ... مسئولیت پذیرے ... حواست پی بازیگوشی و ... نیست ... اما این بار ... هیچ ڪدوم از این حرف ها ... من رو به رفتن راضی نمی ڪرد ... تیرماه تموم شده بود ... و بحث خونه مادربزرگ ... خیلی داغ تر از هوا بود ...خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه ... دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و همسرش هفت ماهه باردار ... و بقیه هم عین ما ... هر ڪدوم یه شهر دیگه بودن ... و مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت ... ◇✍دڪتر نهایتا ... 6 ماه رو پیش بینی ڪرده بود ... هم می خواستن ڪنار مادربزرگ بمونن و ازش مراقبت ڪنن ... هم شرایط به هیچ ڪدوم اجازه نمی داد ...حرف هاشون ڪه تموم شد ... هر ڪدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف ... زودتر از همه دایی محسن ... ڪه همسرش توے خونه تنها بود ... و خدا بعد از 9 سال ... داشت بهشون بچه می داد ...مادرم رو ڪشیدم ڪنار ... - مامان ... من می مونم ... من این 6 ماه رو ڪنار بی بی می مونم ... ◆✍ادامه دارد......   ➣ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃