💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صدوچهل_وپنجم (( خداے دو زارے))
💠✍🏻به ساعتم نگاه ڪردم و بلند شدم
– ڪجا؟ تازه وسط بازیه
– خسته شدے؟
همه زل زده بودن به من – تا شما یه استراحت ڪوتاه ڪنید، این خداے دو زارے، نمازش رو می خونه و برمی گرده.
چهره هاشون وا رفت، اما من آدمی نبودم ڪه بودن با خداے حقیقی رو با هیچ چیز عوض ڪنم.فرهاد اومد سمت مون
– من، خدا بشم؟
جمله از دهنش در نیومده، سینا بطرے آب دستش رو پرت ڪرد طرف فرهاد
– برو تو هم با اون خدا شدنت، هنوز یادمون نرفته چطور نامردے ڪردے. دوست دخترش مافیا بود، نامرد طرفش رو می گرفت.
💠✍🏻بچه ها شروع ڪردن به شوخی و توے سر هم زدن. منم از فرصت استفاده ڪردم و رفتم نماز.وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن.بقیه هنوز بیدار بودن، ڪه من از جمع جدا شدم. ڪیسه خوابم رو ڪه برداشتم، سینا اومد سمتم.– به این زودے میرے بخوابی؟ ڪیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناڪ بگه. از خودش در میاره ولی آخرشه.
خندیدم و زدم روے شونه اش
💠✍🏻– قربانت، ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم.تا چشمم گرم می شد، هر چند وقت یڪ بار جیغ دخترها بلند می شد و دوباره سڪوت همه جا رو پر می ڪرد. استاد قصه گویی بود.من ڪه بیدار شدم، هنوز چند نفرےبیدار بودن. سڪوت محض، توے اون فضاے فوق العاده و هواے تازه، وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها، نور ماه ڪه هر چند هلالی بیش نبود، اما می شد چند قدمیت رو ببینی.
💠✍🏻وضو گرفتم و از نقطه اسڪان دور شدم. یه فرورفتگی ڪوچیڪ بین اون سنگ هاے بزرگ پیدا ڪردم. توے این هوا و فضاے فوق العاده، هیچ چیز، لذت بخش تر نبود…نماز دوم تموم شده بود، سرم رو ڪه از سجده شڪر برداشتم، سایه یڪ نفر به سایه هاے
#جنگل و نور ماه اضافه شد. یڪ قدمی من ایستاده بود.
✍ادامه دارد......
➢
@Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃