جناب عابس و جناب شوذب
باهم رفیق بودن...
هر دو شجاع و پهلوون و فقیه و قاری
عابس ، شوذب رو کنار کشید و گفت
تو میدونی که من برات میمیرم
دوست دارم قبل از اینکه من
به میدون برم تو بری
که من داغ تو رو هم ببینم.
میخوام وقتی به میدون رفتم
هیچ چیزی
بجز حضرت سیّدالشّهداء
تو دل من نباشه...
و خودمُ فدای حضرت کنم.