فردا صبح دوباره شلوغ شد و همه مشغول بروبیا و سروصدا بودند پشت پنجره کشیک میکشیدیم. از دور پیدا بود که خبری در راه هست اما این بار به جای کامیونهای نظامی ماشینهای مدل بالای خودشان را میدیدیم عقب تر رفتیم از همان دور ده پانزده نفر از زنان نظامی عراقی با بلوز و شلوارهای سبز اتو کشیده و مزین به درجه و نشانهایی که بر دوش و سینه هایشان بود به سمت اتاق ما آمدند. دیدن آنها هم برایمان جالب و هم عجیب بود. به همه چیز شباهت داشتند جز نیروهای نظامی جنگی زنانی که تنها دغدغه شان دوری از آینه بود. چهره های بزک کرده با موهایی سشوار زده معلوم بود چندین ساعت وقت صرف آرایش کرده بودند. وقتی نزدیک شدند متوجه شدیم رنگ لاک ناخن هایشان با لباسشان هماهنگ است. از همه جالب تر زیورآلاتی بود که با تمام سنگینی به دست و گردن و گوش هایشان آویزان کرده بودند. کج کلاه های سرخ رنگی بر سر داشتند و آدامس میجویدند. با تعجب به ظاهر آنها نگاه میکردم در عروسی ها هم چنین صورتهای بزک کرده ای ندیده بودم. مریم گفت:« باز خوبه چند تا زن دیدیم تا باهاشون راجع به نیازهای بهداشتی زنانه صحبت کنیم بالاخره اینها هم جنس خودمان هستند و میشه دو کلمه باهاشون حرف زد.» وقتی رسیدند ما را در مقابل نگاهها و پوزخندهای تحقیرآمیز آنها به صف کردند در لبخندهای تلخشان چنان غضبی بود که میترسیدم همین الان با دندان ما را تکه پاره کنند فرماندهی که آنها را هدایت میکرد گفت:«هذان جنرالات عراقيات شوفن اشگد جمیلات. اینها ژنرالهای زن عراق هستند ببینید چقدر زیبا هستند.» مثل اینکه قرار بود ملکه ی زیبایی را از بین آنها انتخاب کنند. پشت سر هم میگفت حلو حلو زیبا زیبا) گفت: «شوفن ارواحچن او شوفنهن شوفن اهدومچن او بدلاتچن قیافه های خودتان را با این خانم ها مقایسه کنید به لباسها و فرمهایتان نگاه کنید.» در حالی که روبه رویشان به خط شده بودیم یک به یک از کنار ما میگذشتند و آب دهانشان را روی صورتمان پرتاب میکردند و فحش و ناسزا بود که نثارمان می کردند. در حالی که هیچ یک از ما را بی نصیب نگذاشته بودند و از تمام سر و صورتمان آب دهان می چکید پشت به ما کردند و رفتند. فرمانده پرسید:« اتاذیتن؟ ناراحت شدید؟» حلیمه گفت:« نه خوشحال شدیم که شما تا این اندازه از ما عصبانی هستید.» تا چند ساعت موضوع خوبی برای بحث و خندیدن بود. برای عصبانی کردن ما چه تدارکاتی دیده بودند. معلوم نبود این ها را از کجا آورده بودند تا فقط آب دهان روی ما بریزند و بروند. بعد از آوردن همان ظرف غذای همیشگی ناگهان در را باز کردند و ما را به اتاق مجاور بردند حدود دویست نفر از برادران اسیر در آن اتاق فشرده کنار هم چمباتمه زده بودند وقتی وارد شدیم برای اینکه راحت تر بنشینیم تعدادی از برادران اسیر سرپا ایستادند اما عراقی ها تشر زدند که همه بنشینند. بچه ها به هر سختی که بود بغل هم نشستند و ما را گوشه ای زیر پنجره جا دادند که از تیررس نگاه سربازان بعث عراقی دور باشیم. چشمانم مثل فرفره دور اتاق میچرخید میخواستم تک تک آنها را شناسایی کنم اولین آشنایی که دیدم اسمال یخی بود که در آن گودال می گفت چشمی که نمیداند به ناموس مردم چطور نگاه کند مستحق کور شدن است. با فاصله ی کمی از ما زیر آن یکی پنجره چمباتمه زده بود. اما من زنده ام | معصومه آباد زیر چشمانش آنقدر کبود و صورتش ورم کرده بود که فقط از لباسش او را شناختم آشنای دوم عزیز چوپون اهل کاشان بود که مثل پسته ی خندان وسط جمع نشسته بود و هنوز هم میخندید دقیق تر شدم؛ درست میبینم؟ کاش خطای چشم باشد و من اشتباه میکنم اما نه اشتباه نمیکردم کمی آنطرف تر طلبه های مسجد مهدی موعود معلمهای قرآن و اخلاق که بچه های محله ی خودمان دوستان رحیم و سلمان بودند؛ محمود حسین زاده رضا ضربت، علی مصیبی و زارع حالا دیگر فهمیده بودم که سلام کردن هم ممنوع است. یواشکی سلام دادم و جواب گرفتم. برای این طلبه ها فرق نمیکرد کجا باشند. همانطور که در مسجد سخنرانی میکردند در بازداشتگاه تنومه و بیخ گوش صدام و زیر ضربات شلاق هم یواشکی سخنرانی میکردند. تعدادی از بچه مسجدی ها دورشان حلقه زده بودند و یواشکی سؤال میپرسیدند. آنها هم یواشکی پاسخ میدادند. و حدیث و روایت میگفتند و بچه ها را به رضای حق دعوت میکردند تا بتوانند به تقدیر الهی سر تسلیم فرود آورند یک نفر به آرامی از حسین زاده پرسید این چه تقدیر و مصلحتی بود. ما آمده بودیم بجنگیم تا در راه خدا کشته شویم آن وقت نجنگیده اسیر شدیم. یعنی خدا اینجا نشستن و کتک خوردن را از ما قبول می کند؟ بانوان_بهشتی ━━━━⊱♦️⊰━━━━ 🍀 اینجا با حال و هوای خادمین صحن حضرت زهرا (س)در نجف آشنا میشی 😍 🌺جهت عضویت کلیک کنید👇 قرارگاه منتظران @gharargahemontazeran