﴿یاد دادن وضو ﴾ توسط امام حسن‌ع و امام‌حسین‌ع در کودک به پیرمرد مسلمان پروانه‌ی سفید روی دوش برادر بزرگ‌تر نشست. بعد پر زد و روی دوش برادر کوچک‌تر نشست. دو برادر نوجوان پا به پای هم می‌رفتند و با هم گفت و گو می‌کردند. پروانه ‌ی سفید دوباره دور آن‌ها پرخید. باز روی دوش برادر بزرگ‌تر نشست. کمی بعد روی شانه‌ی برادر کوچک‌تر آرام گرفت. انگار آن‌ها دو تا گل خوش‌بو بودند. آن‌ها در حال راه رفتن پیرمردی را دیدند. پیرمرد لب ایوان خانه‌اش نشسته بود و داشت وضو می‌گرفت. برادر کوچک‌تر ایستاد و به پیرمرد چشم دوخت. برادر بزرگ‌تر نیز ایستاد و به پیرمرد نگاه کرد. بعد با تعجّب به یکدیگر نگاه کردند. - می‌بینی برادر چگونه وضو می‌گیرد! - بله، دارم می‌بینم. - کارش اشتباه است، مگر نه؟ - بله همین طور است؛ امّا چگونه او را آگاه کنیم؟ - اگر مستقیم اشتباهش را بگوییم، از ما ناراحت می‌شود. - بله ... ما هم سن نوه‌هایش هستیم. اگر اشباهش را بگوییم، قبول نمی‌کند. شاید هم حرف ما را توهین به خودش بداند. برادر کوچک‌تر گفت: «برادر جان! فکری به ذهنم رسیده. گمان می‌کنم این گونه بهتر باشد.» بعد فکرش را به برادر گفت. دو برادر جلو رفتند و سلام کردند. پیرمرد به دو برادر نوجوان نگاه کرد و جواب سلام‌شان را داد دو برادر وانمود کردند با هم در وضو گرفتن اختلاف دارند. این گفت: «وضوی من بهتر و درست‌تر است.» آن گفت: «نه ... وضوی من بهتر و کامل‌تر است.» سرانجام تصمیم گرفتند در حضور پیرمرد وضو بگیرند و او داوری کند. اول برادر بزرگ‌تر وضو گرفت و بعد برادر گوچک‌تر. پیرمرد هر چه دقّت کرد، اشتباهی در وضوی آن‌ها ندید. تازه فهمید وضوی خودش اشکال دارد. منظور بچّه ‌ها را فهمید. نگاهی به چهره‌ی هر دو نوجوان انداخت. سرش را با شرم و افسوس تکان داد. آه بلندی کشید و گفت: «وضوی هر دوی شما درست است. این من بودم که اشتباه وضو می‌گرفتم. شما با این کارتان، مرا به اشتباهم آگاه کردید.» همسر پیرمرد از خانه بیرون آمد و نگاهی به دو نوجوان کرد. آن‌ها را شناخت. خندید و رو به شوهرش گفت: «چطور این دو تا گل را نمی‌شناسی؟ این‌ها فرزندان علی (علیه السّلام) و فاطمه (سلام اللّه علیها) هستند، نوه‌های پیامبر(صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم)!» پیرمرد از جا بلند شد: - راست می‌گویی! این دو نوجوان با ادب، فرزندان علی (علیه السّلام) هستند. اشک در چشمان پیرمرد حلقه زد. جلو رفت و دست حسن و حسین را گرفت. آن‌ها را بوسید و گفت: «فدای‌تان شوم! از شما ممنونم که وضوی صحیح را به من آموختید!» پروانه‌ی سفید هنوز دور حسن و حسین می‌گشت. گاه بر این گل می‌نشست. گاه بر آن گل. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6