💠کلاه فروش بیچاره يكي بود و يكي نبود ، مردي از راه فروش كلاه🧢🎩👒 زندگي مي كرد . روزي شنيد كه در يكي از شهرها، كلاه طرفداران زيادي دارد . براي همين با تمام سرمايه اش كلاه🧢🎩👒 خريد و به طرف آن شهر راه افتاد . روزهاي زيادي گذشت تا به نزديكي آن شهر رسيد . جنگل 🌳🌳🌳با صفائي نزديكي آن شهر بود و مرد 🧓خسته تصميم گرفت كه آنجا استراحت كند كلاه فروش در خواب بود كه باصدايي بيدار شد با تعجب به اطرافش نگاه كرد و چشمش به كيسه كلاه ها افتاد كه درش باز شده بود و از كلاه ها 🧢🎩👒خبري نبود مرد🧓 نگران شد دور و بر خود را نگاه كرد تا شايد كسي را ببينند ولي كسي را نديد . ناگهان صدائي از بالاي سر خود شنيد و سرش را بلند كرد و از تعجب دهانش باز ماند . چون كلاه هاي او بر سر ميمونها🐒🐒 بودند . مرد با ناراحتي سنگي به طرف ميمونها پرت كرد و آنها هم با جيغ و هياهو به شاخها هاي ديگر پريدند. مرد كه از اين اتفاق خسارت زيادي ديده بود نمي دانست چكار كند ، زيرا بالارفتن از درخت🌳 هم فايده نداشت چون ميمونها🐒🐒🐒 فرار مي كردند . ناراحت بود . پيرمردي👨‍🦳 از آنجا عبور مي كرد ، مرد 🧓كلاه فروش را غمگين ديد از او پرسيد : گويا تو در اينجا غريبه اي ! براي چه اينقدر غمگين هستي . پيرمرد 👨‍🦳وقتي ماجرا را شنيد به او گفت : چاره اينكار آسان است آيا تو كلاه ديگري داري ؟‌ مرد🧓 كلاه فروش ، كلاه خود را از سرش در آورد و به پيرمرد👨‍🦳 داد . پيرمرد 👨‍🦳كلاه را بر سرش گذاشت و مثل ميمونها چندبار جيغ كشيد و بعد كلاه را از سر برداشت و در هوا چرخاند و بعد آنرا بر زمين انداخت. مرد 🧓كلاه فروش خيلي تعجب كرد ولي مدتي گذشت و ميمونها 🐒🐒نيز كار پيرمرد را تقليد كردند و كلاه را از سرشان به طرف زمين پرتاب كردند . كلاه فروش🧓 با خوشحالي كلاه ها را جمع كرد و از تدبير و چاره انديشي مناسب آن پيرمرد👨‍🦳 تشكر كرد . هديه اي🎁 براي تشكر به پيرمرد👨‍🦳 داد و به راه خود ادامه داد . 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6