قطار خرسی و مسافران عجیب
قسمت دوم:
ماجرای عجیب در کوپهی عروسکها
قطار خرسی با سرعت از میان جنگل عبور میکرد. خسرو آرام از جایش بلند شد و به اطراف نگاه کرد. عروسکها روی صندلیها نشسته بودند و با یکدیگر حرف میزدند! اما نه مثل همیشه، بلکه انگار زنده شده بودند!
فرحناز هم که در کوپهی کناری پنهان شده بود، آهسته از پشت پرده بیرون آمد. چشمانش از تعجب گرد شد. کنار او، یک عروسک خرسی با صدای جدی گفت:
"مسافر جدید داریـم؟!"
فرحناز جا خورد و نفسش را حبس کرد. عروسک خرسی با دقت به او نگاه کرد و ادامه داد:
"تو عروسک نیستی، پس چطور اینجایی؟!"
فرحناز که همیشه راهی برای فرار از دردسر پیدا میکرد، لبخند زد و گفت:
"اممم... من تازهوارد این قطارم! ولی قول میدم مسافر خوبی باشم!"
خسرو هم که همهچیز را از دور میدید، با خودش گفت: "وای، حالا چه کار کنیم؟ اگر بفهمند آدمیم، شاید ما رو از قطار بیرون بندازن!"
ناگهان، قطار تکانی خورد و صدای گویندهی آن بلند شد:
"ایستگاه بعدی: پل بازی!"
فرحناز و خسرو به هم نگاه کردند. این سفر تازه شروع شده بود و معلوم نبود چه ماجراهای دیگری انتظارشان را میکشد...
(ادامه دارد...)
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob