مامان ملیحه، با قلبی پر از ترس و امیدی پنهان، که انگار یک طبل کوچک در آن میکوبید، تصمیم گرفت برای فرزندانش، یک خرگوش کوچک و سفید بخرد. او میخواست ترسهایش را پشت سر بگذارد و به بچههایش یاد دهد که از زیباییهای کوچک زندگی لذت ببرند.
وقتی مامان ملیحه جعبه خرگوش را به خانه آورد، بچهها با دیدن آن موجود پشمالو و سفید، انگار که یک گنج پیدا کرده باشند، جیغهای شادی کشیدند. اما مامان ملیحه، با دیدن آن چشمهای ریز و بینی کوچک، انگار که یک موجود فضایی کوچک به او خیره شده است، ناگهان یک قدم عقب رفت و دستش را روی قلبش گذاشت.
سارا،با احتیاط خرگوش را از جعبه بیرون آورد چقدر کوچولو و نرمه! مثل یک توپ پشمالوی سفید!"
مامان ملیحه، که انگار یک فیلم ترسناک در ذهنش پخش میشد، با صدای لرزان گفت: " خیلی کوچولو... ولی خیلی هم سریعه! انگار یک موشک کوچولوی پشمالوئه!"
رضا، گفت: "مامان، بیا یک مسابقه بذاریم! ببینیم کی میتونه خرگوش رو بگیره!"
مامان ملیحه، که انگار یک بازیگر در حال بازی کردن نقش یک زن شجاع بود، گفت: "مسابقه؟... باشه، ولی من فقط داورم!"
مسابقه شروع شد. خرگوش با قدمهای کوچک و بامزهاش، انگار که در یک مسابقه دو سرعت شرکت کرده باشد، به این طرف و آن طرف میدوید. بچهها با تشویق و هیاهو، خرگوش را همراهی میکردند. مامان ملیحه، که انگار یک تماشاچی هیجانزده باشد، با چشمهای گرد شده، حرکات خرگوش را دنبال میکرد.
ناگهان، خرگوش، که انگار یک بدلکار حرفهای ، از دست علی فرار کرد و با سرعت نور، به سمت مامان ملیحه دوید. مامان ملیحه، که انگار یک دونده المپیک در حال فرار از خط پایان باشد، جیغ بلندی کشید و روی میز آشپزخانه پرید.
بچهها، که انگار یک گروه کمدی در حال اجرای یک نمایش طنز باشند، از خنده ریسه رفتند. مامان ملیحه، که انگار یک ملکه در حال تبعید باشد، روی میز نشسته بود و با چشمهای گرد شده، به خرگوشی که انگار یک فاتح پیروزمند باشد، نگاه میکرد.
اما ناگهان، یک اتفاق غیرمنتظره افتاد. خرگوش،با یک جهش روی میز پرید، ولی نزدیک بود از آنجا سقوط کند. مامان ملیحه، با وجود ترس شدیدش، بدون لحظهای تردید، از روی میز پایین پرید و خرگوش را در دستانش گرفت.
بچهها، که انگار یک معجزه را دیده باشند، با چشمهای گرد شده به مادرشان نگاه کردند. مامان ملیحه، با قلبی که هنوز هم تند میزد، خرگوش را با سرعت به جعبه برگرداند و بی حال روی صندلی نشست.
در آن لحظه، بچهها فهمیدند که مادرشان، با وجود ترسهایش، چقدر فداکار و مهربان است. آنها فهمیدند که مامان ملیحه، برای خوشحالی آنها، حاضر است با بزرگترین ترسهایش روبرو شود.
این داستان به ما یاد میدهد که گاهی اوقات، عشق و فداکاری، میتواند بر هر ترسی غلبه کند.
#داستانهای_کودکانه
#قصه_شب
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob