جعبهٔ ستاره‌های گمشده کلاس سوم مدرسه "آفتاب" پر از هیاهوی بچه‌ها بود که دور نیما، پسرک خلاق کلاس حلقه زده بودند. او با چشمانی برق‌زده فریاد زد: «امسال برای روز معلم، یه جعبه مخصوص میسازیم! توش هرکدوممون یه چیز میذاریم که فقط خانم معلم بتونه ببینه... مثله یه صندوقچه رازِ مدرسه‌ای!» سارا اولین نفر بود که یک پَرِ طلایی لای دفترش گذاشت؛ یادگاری از پروانه‌ای که خانم معلم به او یاد داد نباید از پرواز بترسد. امیرحسین هم یک حلزون پلاستیکی آورد؛ از روزی که خانم معلم به جای دعوا کردنش، به او یاد داد چطور مثل حلزون آرام بگیرد. اما مهدی، پسرک ساکت ته کلاس، فقط گوشه‌ای ایستاده بود و چیزی نگفت. صبح روز معلم، وقتی بچه‌ها خواستند جعبه را به خانم معلم هدیه دهند، متوجه شدند صندوقچه ناپدید شده! نیما پیشنهاد داد همه مثل کارآگاهان کوچک کلاس را گشت بزنند. سارا زیر میزها را چک کرد، امیرحسین توی کمد را ورق زد، و ناگهان مهدی با صدایی لرزان گفت: «من... من دیشب جعبه رو بردم تو اتاق معلم‌ها. میخواستم توش یه چیز بذارم... ولی فراموش کردم برگردونمش!» همه با هم به اتاق معلم‌ها دویدند. جعبه آنجا بود، روی قفسه‌ای بالا. خانم معلم که وارد شد، با تعجب پرسید: «این همه هیاهو برای چیه؟» نیما جعبه را گرفت و گفت: «این هدیه ماست! توش رازهامون رو برات گذاشتیم... ولی مهدی یه چیز دیگه هم توش انداخته!» خانم معلم در جعبه را باز کرد. اول پر سارا را دید و خندید. بعد حلزون امیرحسین را گرفت و گفت: «یادمه اون روز رو...» اما وقتی به ته جعبه رسید، یک نقاشی مچاله دید که تصویر خودش را با بال‌های بزرگ نشان میداد. پشت نقاشی نوشته بود: «خانم معلم، شما بهم یاد دادید حتی اگه آدم ساکتی باشم، توی دلم یه ستاره دارم. ممنون که ستاره منو دیدی... مهدی.» اشک در چشمان خانم معلم حلقه زد. او مهدی را بغل کرد و گفت: «این جعبه پر از ستاره‌های شماست! هرکدومتون یه ستاره‌اید که روزی آسمون رو روشن میکنید.» از آن روز به بعد، هر وقت کسی ناراحت میشد، خانم معلم میگفت: «بیاید یه ستاره دیگه تو جعبه بذاریم!» و آنها با هم آرام میشدند. حالا سال‌ها گذشته، اما آن جعبهٔ چوبی هنوز روی میز خانم معلم است... انگار هر بار که آن را باز میکند، خنده‌های کلاس سوم از آن به پرواز درمی‌آیند و به او یادآوری میکنند که بهترین معلم دنیاست! 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob