پکو و بستنی گمشده در یک روز گرم تابستانی، جنگل شاد پر از خنده و بازی بود. پکو، پنگوئن کوچولوی مهربان، با هیجان بستنی رنگارنگی را در دست گرفته بود و آماده بود تا اولین گاز را بزند. اما ناگهان، لولو، روباه بازیگوش، با یک حرکت سریع بستنی را از دست پکو قاپید و در یک چشم‌به‌هم‌زدن آن را خورد! پکو با چشمان گرد و پر از اشک به بستنی گم‌شده‌اش نگاه کرد. سنجاب‌های کناری با تعجب فریاد زدند: "وای نه! لولو باز هم شیطنت کرد! باید کاری کنیم که این بار یاد بگیرد!" پکو مدتی ناراحت و غمگین بود، اما بعد از کمی فکر، نقشه‌ای در ذهنش شکل گرفت. او به خانه رفت و یک کیک زیبا پخت، اما وسط آن را با خمیردندان نعنا پر کرد! سپس با لبخندی ملیح، کیک را به لولو تعارف کرد و گفت: "لولو، این کیک ویژه رو برای تو درست کردم! بخور، ببین چقدر خوشمزه است!" لولو که عاشق شیرینی بود، یک گاز بزرگ زد... و ناگهان، دهانش پر از کف سفید شد! مثل یک فواره، کف از دهانش بیرون زد و همه حیوانات جنگل با خنده و شادی تماشا کردند. اما لولو احساس بدی داشت و با ناراحتی گفت: "این شوخی اصلاً بامزه نبود!" در همین لحظه، خانم جغده، معلم مهربان جنگل، با صدای آرام و پر از محبت گفت: "انتقام گرفتن مثل غلتیدن یک گلوله برفی روی سراشیبی. اول کوچک است، اما کم‌کم بزرگ و بزرگتر می شود. به جای این کار، بهتر است مشکل را با گفتگو حل کنیم." پکو سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت: "ببخشید، من فقط از دستت عصبانی بودم." لولو هم معذرت‌خواهی کرد و قول داد دیگر بستنی کسی را نگیرد. ناگهان یک کامیون بستنی جلوی آنها توقف کرد و کلی بستنی رنگی روی زمین ریخت! حیوانات جنگل با خوشحالی جشن گرفتند و لولو بزرگ‌ترین بستنی را به پکو داد. گاهی یک دل مهربان، از بزرگ‌ترین بستنی دنیا هم شیرین‌تر است! 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob