راز نقاشی غدیر
مهدی، پسر باهوش و کنجکاوی که عاشق نقاشی بود، برای مسابقهی بزرگ عید غدیر یک تابلو فوقالعاده کشید. در نقاشیاش، دستهایی که در بیعت بالا رفته بودند، آسمانی پرنور، و چهرهای که شکوه ایمان را بازتاب میداد، همه با رنگهای زنده و خاصی جان گرفته بودند.
اما یک چیز عجیب بود… هر بار که به نقاشی نگاه میکرد، انگار جزئیاتی در آن تغییر میکرد!
مهدی شب قبل از مسابقه، در اتاقش نشسته بود و با دقت به نقاشی خیره شد. ناگهان متوجه شد که در گوشهی تصویر، خطوطی محو شده بودند و نشانهای نامفهوم ظاهر شده بود! با کنجکاوی دست به قلم برد تا جزئیات را اصلاح کند، اما همین که قلممو را روی نقطهی اسرارآمیز گذاشت، نور عجیبی از تصویر ساطع شد و…
صدایی مثل وزش باد شنید!
نور سفیدی همهجا را فراگرفت و وقتی چشمانش را باز کرد، دیگر در اتاق نبود. زیر پایش خاکریزی گرم بود و در دوردست، خیمههایی برپا شده بود. مردمی با لباسهای تاریخی به سوی نقطهای شتاب زده می رفتن. قلبش تند زد: «این جا… غدیر خم است!»
او دیگر در اتاق نبود! بلکه درون همان نقاشی قرار داشت… در میان مردمی که برای بیعت گرد آمده بودند!
مهدی در حالی که با حیرت به اطراف نگاه میکرد، متوجه شد که هر رنگ و هر جزئیات نقاشی در این جهان واقعی معنا دارد. اما چیزی او را بیشتر شگفتزده کرد… در میان جمعیت، پیرمردی بود که با نگاه نافذ به او خیره شده بود.
پیرمرد آرام به او گفت:
«تو این نقاشی را با عشق و باور کشیدی. اما این فقط یک تصویر نیست، بلکه درون آن حقیقتی نهفته که تنها قلبهای پاک میتوانند آن را ببینند.»
مهدی با دقت بیشتری به نقشها نگاه کرد و فهمید که در پسِ رنگها و خطوط، داستانهایی از ایمان و فداکاری مخفی شده است—روایتی از انسانهایی که با عشق از پیام غدیر دفاع کرده بودند.
لحظهای بعد، مهدی چشمهایش را بست و وقتی آنها را باز کرد، دوباره در اتاقش بود. نقاشی روی میز قرار داشت… اما حالا، خطوطی که قبلاً محو شده بودند، واضحتر از همیشه بودند!
حالا مهدی فهمیده بود که این تابلو فقط یک نقاشی نیست… بلکه پنجرهای است به حقیقتی که نسلها باید آن را ببینند.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob