‍ 💛💜لکه رنگ💜💛 درجعبه ی آبرنگ باز بود. «لَكّه» با خوش حالی به بقیه گفت: «آهای .... بیایید زود از این جا برویم.» رنگ-ها با بی حالی چشم های شان را بازكردند.  به لكه نگاه كردند خمیازه ای كشیدند و دوباره خوابیدند. لكه فهمید كسی نمی خواهد همراه او بیاید. تنها از توی جعبه ی آبرنگ بیرون پرید. «لكه» دختری رادید. رفت و روی  پیراهن دختر نشست. دختر وقتی لكه رادید، ناراحت شد. زود پیراهنش اش را شست و روی بند رخت پهن كرد. آفتاب تابید. «لَكّه» گرم اش شد. از روی پیراهن بلند شد و رفت.  «لَكّه» یك پنجره دید، پنجره ای با شیشه های رنگی. رفت و روی پنجره نشست. پیرزن «لَكّه» را دید. همان طور که غر می زد، یك دستمال برداشت. دستمال را محكم به شیشه كشید.  «لَكّه» فهمید باید برود. پرید و رفت. رفت و  روی گل نشست. گل، اخم كرد. از اَبر خواست تا باران ببارد. باران بارید. «لكه» از روی گل پرید و رفت. گوشه ای نشست. با خودش فكركرد: «جای او روی پیراهن، پنجره وگل نیست.» «لَكّه» دوباره به جعبه ی آبرنگ برگشت.  نقاش، قلم مو را برداشت. «لَكّه» پرید روی  نوك قلم مو. نقاش، قلم مو را روی بوم کشید. روی بوم « لَكّه» دشتی زیبا شد. «لَكّه» روی بوم، تا همیشه باقی موند. 💛 💚❤️ 💜💙💛🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4