🌸طوفان جوانه‌ها 🍃نویسنده: سودابه قاسمی امروز و دیروز نبود. خیلی وقت پیش هم نبود. شاید ده سال شاید بیست سال شاید هفتاد سال پیش بود. روی زمین دشت بزرگ و قشنگی بود پر از درخت وگل; درخت زیتون ، انار، سَرو ،گردو، سیب. از آن دشت یک رود زلال می‌گذشت. رود چند شاخه می‌شد و به همه درختان دشت می‌رسید. توی دشت یک درخت زیتون بود از همه‌ بزرگتر و سبزتر. اسمش اخضر بود. هر روز توی آن دشت جوانه‌های جدیدی به دنیا می‌آمدند . از آب رود می‌خوردند. رشد می‌کردند. بعضی‌هاشان درخت می‌شدند و بعضی‌هاشان گل. کرم‌های ابریشم آنجا پیله می‌زدند و پروانه می‌شدند. یک شب اهالی دشت صدایی شنیدند. جوانه‌ای پرسید: صدای چیست؟ نهالی گفت تا حالا صدای اینطوری نشنیده‌ام. روز بعد اهالی دشت چیزهای متحرکی را دیدند که نزدیک میشدند. درختی که به انها نزدیک‌تر بود گفت آنها خار هستند . دارند به طرف دشت می‌آیند.خارها به دشت رسیدند. پریدند توی آب و گفتند : آخیش خیلی وقت بود آب نخورده بودیم درختی پرسید: شماها کی هستید؟ گلی گفت: اینجا چه کار می‌کنید؟ جوانه ای پرسید: از کجا می‌آیید؟ خارها به هم نگاهی انداختند. بزرگترین خار جواب داد : ما از بیابان دوری می‌آییم.خیلی سختی کشیدیم. خار دیگری که نزدیک خار بزرگ بود گفت: ما در بیابان اذیّت می شدیم. آفتابش داغ بود. بارانش کم بود. پروانه‌هایی که از بیابان رد می‌شدند، از اینجا حرف می زدند. جایی که هوایش خوب است وآبش زیاد و درختانش مهربان. ما تصمیم گرفتیم از بیابان به این دشت زیبا بیاییم. آدرس را از پروانه ها پرسیدیم. بگذارید ما اینجا بمانیم. اهالی دشت دلشان سوخت. مهربان بودند .گفتند : اینجا بمانید ،پیش ما .از خاک این دشت استفاده کنید. از آب این رود بخورید. خارها نگاهی به هم کردند و از اهالی دشت تشکر کردند. روزها می‌گذشت. خارها کنار دیگر اهالی دشت زندگی می‌کردند. خارها به بقیه دوستانشان خبر رساندند که دشتی پیدا کرده‌اند که در آن خبری از آفتاب سوزان و بی‌آبی و گرسنگی نیست. دشتی که خاکش خوشمزه و آبش زیاد و آفتابش ملایم است. کم کم خارهای زیادی به آن دشت آمدند. خارها توی دشت بزرگ پخش شدند. خارها که زیاد شدند گفتند: این طور که نمی‌شود شما جای ما را تنگ کرده‌اید. ما راحت نیستیم که هر گوشه درختی باشد. .شماها همه‌ی آب رود را می‌خورید.این رود ماست. اصلا صدای پروانه ها ما را اذیت می‌کند. توی بیابان که بودیم اصلا درخت نبود. شما باید بروید یک گوشه جای ما باز شود. تازه هر روز جوانه‌های جدید اینجا به دنیا می‌آید و اگر همین طور پیش برود جای ما خیلی کم می شود. خارها با درختان دعوا می کردند. می‌گفتند ریشه هایتان را دربیاورید بروید یک گوشه خاک ما را بخورید. آنها برای اینکه پروانه ها نیایند و با گل ها و درختان حرف نزنند ،می رفتند روی هم و راه پروانه ها را می بستند. اگر پروانه ای می خواست بیاید توی دشت بال هایش را زخمی می‌کردند. خارها راه آب و آفتاب را به روی دشت بسته بودند. دیگر توی آن دشت بزرگ و زیبا درختان خوشحال نبودند. پرنده‌ها نمی‌آمدند میوه بخورند. پروانه ها نمی‌آمدند با گل‌ها حرف بزنند. خارها بعضی وقت ها جوانه های جدیدی را که درآمده بودند درمی‌آوردند تا ریشه‌هایشان قوی نشود. درخت نشوند. یکروز اخضر گفت: ... ... 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4