زمین فوتبال دلش درد گرفته بود. خودش را تکان داد. دروازه فوتبال کج شد. دروازه بان میله درواز را محکم گرفت. کاپیتان تیم داد زد:(زلزله...) بازیکنها روی زمین نشستند. ابر خندید. زمین فوتبال دوباره خودش را تکان داد. ابر دوباره خندید و گفت:(چقدر تکان می‌خوری. ببین این ورزشکارها از ترس به چه روزی افتادند؟) زمین چمنها را تکان داد و گفت:( نمی‌دانم چرا دلم درد گرفته؟) ابر پرسید:( دلت زیر چمنهاست؟) زمین گفت:( نه، پایین‌تر است. می‌خواستم چمن را جابجا کنم تا شاید حواسم از دل دردم پرت شود.) ابر پرسید:(قبلا هم زمین فوتبال بودی؟ منظورم اینست که از اول اول زمین فوتبال بودی؟ ) زمین دوباره خودش را تکان داد:(نه، اول زمین کشاورزی بودم.) ابر پرسید:(چه محصولی داشتی؟) زمین شانه بالا انداخت. دروازه فوتبال دوباره کج شد. فوتبالیستها فریاد زدند:(زلزله) و زمین گفت:( نخود، لوبیا،...) . 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4