#داستان_کودکانه
🐓🐔🦊🐔🦊🐔🦊🐔🐓
قصه شیرین
🐱🐓 روباه و خروس🐓🐱
از کتاب مرزبان نامه
خروسی بود پرطلایی و تاجقرمزی که خیلی قشنگ بود. یک روز خروس همانطور که دانه برمیچید، رفت و رفت تا از ده دور شد. یکدفعه سرش را بلند کرد، روباهی دوان دوان به طرفش میآمد. به طرف ده برگشت. دیدی وای، خیلی از ده دور شده است. این طرف را نگاه کرد، آن طرف را نگاه کرد. یک درخت در آن نزدیکی بود. پرید و روی یکی از شاخههای درخت نشست. روباه آمد زیر درخت و گفت: «ای خروس پرطلایی، چرا تا مرا دیدی، بالای درخت پریدی؟ نکند از من ترسیدی؟»
خروس گفت: «باید هم روی درخت میپریدم. باید هم از تو میترسیدم. آخه تو دشمن منی.»
روباه گفت: «تاجقرمزی، پرطلایی، مگر خبر نداری که سلطان جانوران، شیر مهربان، گفته که همه باید با هم دوست باشند؛ مهربان باشند؛ کسی نباید به کسی بدی کند؛ باید از امروز، گرگ و میش از یک چشمه آب بخورند؛ کبوتر و باز، تو یک لانه بخوابند؛ روباه و خروس هم با هم دوست باشند؟ حالا خروسجان، از درخت بیا پایین. بیا تا کمی با هم گردش کنیم، گل بگوییم و گل بشنویم.»
خروس زرنگ، خروس قشنگ کمی فکر کرد و گفت: «راست میگویی، آروباه؟ چه خبر خوبی! واقعاً که خیلی خوب شد.»
روباه گفت: «پس معطّل چه هستی؟ بیا پایین دیگر…»
خروس گفت: «کمی صبر کن. چند تا جانور دارند مثل باد به اینجا میآیند. صبر کن آنها هم برسند تا همگی با هم به گردش برویم. اینطوری بیشتر به ما خوش میگذرد.»
روباه که ترس برش داشته بود پرسید: «چه شکلی هستند؟»
خروس در جواب گفت: «مثل گرگ هستند؛ امّا گوش و دمشان درازتر است. فکر کنم سگهای گلّه باشند.»
روباه تا این را شنید، پا گذاشت به فرار.
خروس فریاد زد: «کجا داری میروی؟ مگر به گردش نمیآیی؟»
روباه گفت: «سگها دشمن من هستند. مرا تکّه و پاره میکنند.»
خروس گفت: «آروباه، مگر خودت نگفتی که به فرمان شیر همه باید با هم دوست باشند؟»
روباه گفت: «چرا گفتم؛ ولی میترسم اینها هم مثل تو فرمان شیر را نشنیده باشند. آنوقت تا بخواهم به آنها حالی کنم که چه شده و چه نشده، تکّهبزرگم، گوشم میشود.»
روباه این را گفت و با سرعت از آنجا دور شد. خروس هم از درخت پایین آمد و به ده برگشت.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh