در زمان‏های قدیم کودکی پدرش را در اثر بیماری از دست داد. همسایه ‏ها و آشنایان جمع شدند و تابوت او را برداشته و برای دفن به سوی قبرستان بردند. هنگام دفن، کودک یتیم در پی تابوت پدر می‏رفت و در حالی که می‏گریست، با آه و ناله می‏گفت: ای پدر! آخر تو را به کجا می‏برند؟! به خانه ‏ای می‏برند که در آن از فرش و حتی زیراندازی کهنه خبری نیست؛ خانه ‏ای که نه چراغی در آن روشن می‏شود و نه بوی طعام لذیذی به مشام می‏رسد، نه دری دارد و نه بام و همسایه ‏ای. خدایا! چگونه ممکن است جسم و جان پدری را که عمری مورد احترام و ستایش مردم بوده، به چنین خانه تاریک و حقیرانه ‏ای ببرند؟! آری، کودک یتیم می‏گفت و می‏گریست و در میان نوحه‏ ها و ضجه ‏هایش با زبان کودکانه خویش نشانه‏ های خانه‏ ی آخرت و قبر تاریک پدر را بازگو می‏کرد. در میان جمعیت تشییع کنندگان، پسرکی باهوش و نکته سنج که همراه با پدرش در مراسم حضور داشت رو به پدر فقیر خود کرد و گفت: پدرجان! گمان می‏کنم که این مرده را به خانه‏ ی ما می‏برند. پدر با تعجب به فرزند خود نگاه کرد و گفت: منظورت چیست؟ این مرده چه ربطی به خانه ‏ی ما دارد، او را به قبرستان می‏برند تا به خاک بسپارند. این چه حرفی است که می‏زنی؟! پسرک با خنده‏ ی تلخی پاسخ داد: آخر پدرجان همه نشانه‏ هایی که آن کودک یتیم گفت ،مثل خانه‏ ی ماست! مگر نه اینکه این مرد را به خانه‏ ای می‏برند که نه فرش دارد، نه چراغ و نه حصیر، نه در دارد، نه بام، نه همسایه و نه خوراک لذیذ و مقوی؟!! خوب! اگر اشتباه نکنم اینها همه مشخصات خانه‏ ی ماست و جایی جز آن نمی‏تواند باشد. 🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh