#قصه_متن
در زمانهای قدیم کودکی پدرش را در اثر بیماری از دست داد. همسایه ها و آشنایان جمع شدند و تابوت او را برداشته و برای دفن به سوی قبرستان بردند.
هنگام دفن، کودک یتیم در پی تابوت پدر میرفت و در حالی که میگریست، با آه و ناله میگفت: ای پدر! آخر تو را به کجا میبرند؟! به خانه ای میبرند که در آن از فرش و حتی زیراندازی کهنه خبری نیست؛ خانه ای که نه چراغی در آن روشن میشود و نه بوی طعام لذیذی به مشام میرسد، نه دری دارد و نه بام و همسایه ای. خدایا! چگونه ممکن است جسم و جان پدری را که عمری مورد احترام و ستایش مردم بوده، به چنین خانه تاریک و حقیرانه ای ببرند؟!
آری، کودک یتیم میگفت و میگریست و در میان نوحه ها و ضجه هایش با زبان کودکانه خویش نشانه های خانه ی آخرت و قبر تاریک پدر را بازگو میکرد.
در میان جمعیت تشییع کنندگان، پسرکی باهوش و نکته سنج که همراه با پدرش در مراسم حضور داشت رو به پدر فقیر خود کرد و گفت: پدرجان! گمان میکنم که این مرده را به خانه ی ما میبرند.
پدر با تعجب به فرزند خود نگاه کرد و گفت: منظورت چیست؟ این مرده چه ربطی به خانه ی ما دارد، او را به قبرستان میبرند تا به خاک بسپارند. این چه حرفی است که میزنی؟!
پسرک با خنده ی تلخی پاسخ داد: آخر پدرجان همه نشانه هایی که آن کودک یتیم گفت ،مثل خانه ی ماست! مگر نه اینکه این مرد را به خانه ای میبرند که نه فرش دارد، نه چراغ و نه حصیر، نه در دارد، نه بام، نه همسایه و نه خوراک لذیذ و مقوی؟!!
خوب! اگر اشتباه نکنم اینها همه مشخصات خانه ی ماست و جایی جز آن نمیتواند باشد.
🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh