سرعت بگیر در عشق غروب عمر می آید کاش میفهمیدم که چقدر نادانم که چقدر خالیِ از علم چقدر خالیِ از عشق و جنون که چقدر خالیِ از ایمانم در صباحی پر نور نزد پَرچین حقیقت بودم که صبا بانگ بر آورد بیا چه نشستی جانا که خدا می خواند و تو را می جوید که کجایی تو ای بنده من بندهء عاشق دلخستهء من دل من سخت به تو مشتاق است تو نیایی به حریم قدسم؟ در دلم لرزشی از شرم و حیا که کجا بندگی اش را کردم؟ پرم از عجب وریا پرم از دردغرور وه چه زیبا آبرومیبخشد جام عشق آورده زندگی می‌بخشد تابخودآمده ام درحریمش بودم درمسیرش بودم اوکریم ، بنده نواز من عجین ش بودم... چه کریمی وبزرگ چه رحیمی ولطیف پُرم ازشوروطراوت جانا توخدایی و منم بنده خام ت جانا کاش این مغرب عمرم برَسد خارج از تن بشوم پَرِخودبازکنم عاشق پُرخنده شوم کاش امروزبه مغرب برسم ودگر درسحرعشق همی سجده شوم و ببوسم رخ زیبای وصال رخ مرگ رخ این راهگشای عشقم . 27 آبان 1400