محمدرضا اهل شیراز بود و یک دانش‌آموز کلاس دهمی. پسری درس‌خوان و خوش اخلاق و مؤدب. گاهی اوقات هم، صدای اذانش در محل می‌پیچید و مکبّری می‌کرد. می‌گویند ارادت ویژه‌ای هم به امام زمان داشت و خودش را شاگرد حاج قاسم می‌دانست و در سر آرزوی شهادت داشت، تا جایی که به پدر و مادرش می‌گفت پدر و مادر شهید! دو هفته قبل از آن اتفاق، نیت کرده بود که چهارشنبه‌ها قبل از غروب، برود پابوسی احمدبن‌موسی و در نماز جماعت و برنامه‌های حرم شرکت کند. درست وسط اغتشاشات ۱۴۰۱! یکی از قوم و خویش‌ها از او خواسته بود بیشتر در این روزها مواظب خودش باشد و محمدرضا جوابش داده بود که: «من به حرم شاهچراغ می‌روم و در آنجا شهید خواهم شد». حتی همان سال، به مادرش سپرده بود که از سفر عتبات برایش کفن متبرک به تربت سیدالشهدا بیاورد. خلاصه، در روز همان حادثهٔ دلخراش، به قصد ادای نیتش، در دومین چهارشنبهٔ تشرّفش به آستان احمدی، به خون خودش غلتید و آسمانی شد و در کنج صحن آرام گرفت... این را نوشتم که یادم باشد *«شهادت، تصادفی نیست»* ؛ باید شهید زندگی کرد، مثل حاج‌قاسم. مثل همهٔ شهدا. مثل شهید محمدرضا کشاورز. گاهی هم، کم سنّ و سال‌ترها را خوب‌تر می‌خرند تا شاید باعث عبرت و هدایت باشند و جوریِ جنس دکّان عطرفروش... مثل کاپشن صورتیِ گوشواره قلبیِ قصهٔ این روزهای ما... مهدی دقیقی کاشانیان یکشنبه ۱۷ دی ۱۴۰۲ پشت میز کار رو به حرم سلطان... 💖 @H2ONaCl