حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
#قسمت_دوم صبح ها که از خواب بیدار می شدم … مادرم تازه، مست🍷 و بدون تعادل برمی گشت خونه …👣 در حالی
نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم …😰 قفل در شل شده بود …🔓 چند بار به مادرم گفته بودم اما اون هیچ وقت اهمیت نمی داد …🚶🏻‍♂💔 بچه ها در رو باز کرده بودن و از خونه اومده بودن بیرون …🚷 نمی دونم کجا می خواستن برن … 😰❔ توی راه یه ماشین با سرعت اونها رو زیر گرفته بود🚗😞 ناتالی درجا کشته شده بود …💔❌ زمان زیادی طول کشیده بود تا کسی با اورژانس تماس بگیره …🚑🕣 آدلر هم دیر به بیمارستان رسیده بود …😔 بچه هایی که بدون سرپرست مونده بودن … هیچ کس مسئولیت اونها رو قبول نکرده بود...😓 زمانی که من رسیدم، قلب آدلر هم تازه از کار ایستاده بود …🖤 داشتن دستگاه ها رو ازش جدا می کردن …😭 نمی تونستم چیزی رو که می دیدم باور کنم … شوکه و مبهوت فقط از پشت شیشه به آدلر نگاه می کردم …😨 حس می کردم من قاتل اونهام …⛔️ باید خودم در رو درست می کردم … نباید تنهاشون می گذاشتم … نباید …😓 مغزم هنگ کرده بود! می خواستم برم داخل اتاق اما دکترها مانعم شدن😑 داد می زدم و اونها رو هل می دادم … سعی می کردم خودم رو از دست شون بیرون بکشم🚶🏻‍♂ تمام بدنم می لرزید … شقیقه هام می سوخت و بدنم مثل مرده ها یخ کرده بود … التماس می کردم ولم کنن اما فایده ای نداشت….💔 خدمات اجتماعی تازه رسیده بود … توی گزارش پزشک ها به مامورین خدمات اجتماعی شنیدم که آدلر بیش از 45 دقیقه کنار خیابون افتاده بوده … غرق خون … تنها...😞 ادامه دارد...