#قسمت_سوم
نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم …😰
قفل در شل شده بود …🔓
چند بار به مادرم گفته بودم اما اون هیچ وقت اهمیت نمی داد …🚶🏻♂💔
بچه ها در رو باز کرده بودن و از خونه اومده بودن بیرون …🚷
نمی دونم کجا می خواستن برن … 😰❔
توی راه یه ماشین با سرعت اونها رو زیر گرفته بود🚗😞
ناتالی درجا کشته شده بود …💔❌
زمان زیادی طول کشیده بود تا کسی با اورژانس تماس بگیره …🚑🕣
آدلر هم دیر به بیمارستان رسیده بود …😔
بچه هایی که بدون سرپرست مونده بودن …
هیچ کس مسئولیت اونها رو قبول نکرده بود...😓
زمانی که من رسیدم، قلب آدلر هم تازه از کار ایستاده بود …🖤
داشتن دستگاه ها رو ازش جدا می کردن …😭
نمی تونستم چیزی رو که می دیدم باور کنم …
شوکه و مبهوت فقط از پشت شیشه به آدلر نگاه می کردم …😨
حس می کردم من قاتل اونهام …⛔️
باید خودم در رو درست می کردم …
نباید تنهاشون می گذاشتم … نباید …😓
مغزم هنگ کرده بود! می خواستم برم داخل اتاق اما دکترها مانعم شدن😑 داد می زدم و اونها رو هل می دادم …
سعی می کردم خودم رو از دست شون بیرون بکشم🚶🏻♂
تمام بدنم می لرزید … شقیقه هام می سوخت و بدنم مثل مرده ها یخ کرده بود … التماس می کردم ولم کنن اما فایده ای نداشت….💔
خدمات اجتماعی تازه رسیده بود …
توی گزارش پزشک ها به مامورین خدمات اجتماعی شنیدم که آدلر بیش از 45 دقیقه کنار خیابون افتاده بوده … غرق خون … تنها...😞
ادامه دارد...
#پسر_آمریکایی